«ممل» گفت: «آقاتقی» چه روزگاری شده است! صبح و شب می آیند و می روند! اما آنچه که می ماند کار خوب است. «ممل» ادامه داد: چه روزگاری شده است! کسادی در بازار آبادی بیداد می کند! کسبه و تجار همه چشم به «معدن آباد» دوخته اند تا مطالبات خود را به اهل آبادی پرداخت کند. اما…
«آقاتقی» گفت: اما! یعنی چه؟
«ممل» گفت: «معدن آباد» می گوید پول ندارم! بودجه ندارم! کفگیر ته دیگه خورده است. تا حالا از «گرده» معدن آباد
می خوردید حالا یک چند صباح معدن آباد از «گرده» شما بخورد! «آقاتقی» گفت: جل الخالق! شگفتا! این چه حرفی است؟
«ممل» گفت: حرف حرف معدن آباد است! هر چه بگوید کداخدا می پذیرد! همه باور دارند. اما حالا که پول ندارد! حالا که بودجه ندارد! حالا که کفگیرش ته دیگه خورده است «کاسه چه کنم چه کنم در دست گرفته است؟»
«آقاتقی» گفت: ای خدا! هر چه خواهی کن« اما رزق آبادی را نگیر از ما»