کتاب و ادبیات
-
شعرهایش همچوخورشیدی درخشان در بهار
شهر من دارد ادیبی فاضل و مشهور و ناب بین خوبان هست نام آور بسانِ آفتاب شعرهایش همچوخورشیدی درخشان در…
بیشتر بخوانید » -
داستان«رسم خوبی نبود»
سلطانی در راهی با خدم و حشم می رفت که به پیرمردی رسید، احوال او را پرسید و با کنایه…
بیشتر بخوانید » -
شمع
از ذوق میلاد نبی گر گنج زیور بشکنم فارغ ز دنیا ی زبون دریای گوهر بشکنم مست شراب وصل حق…
بیشتر بخوانید » -
داستان«اُشتر و اُشتر خون»
اُشتری بود، تو اُشترخون نمی رفت، عده ای از جوانان او را دوره کردند و هر کدام با زدن سنگ…
بیشتر بخوانید » -
آخرِ شعر من و اسم بلند تو شهید
ز تو آموخته ام رسم مسلمانی را که به جان نقش زنم شوکت قرآنی را تو شهیدی و شهادت شده…
بیشتر بخوانید » -
«بهار من»
میان این خزان به باغ من بیا نفسی تازه کن و از دل من عشق بنوش عرق از جبین بشور…
بیشتر بخوانید » -
داستان ها و حکایت ها
قسمت اول سنگ ملامت می زد و می آمد چو عاشقان بی دل فرسخ به فرسخ منزل به منزل جوامع…
بیشتر بخوانید » -
-
دلگیرم از این همهمه و جنگ پیاپی
در کلبه ی جان من ِدلتنگ بیایید با نغمه و ساز و دف و آهنگ بیایید از بهر مداوای دلم…
بیشتر بخوانید » -
شمع
هردم اسیر رنج غم و بی قراری ام از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام پس کی تمام می شود…
بیشتر بخوانید »