در حیرت بودم که راننده چطور با آن هیکل خشک و تکیده اش ماشین را آنقدر فرز و زبل میتازاند آن روز ماشینم خراب شده بود توی شهر کار شخصی داشتم مجبور شدم با تاکسی بروم ، راننده شخصی نحیف و رنگپریده بود تا حدی که پوست دستش چروک افتاده بود و رگ های کبود و برجستهاش از زیر پوستش نمایان بود، سنش را پرسیدم گفت قابل شما رو نداره ۴۵ سال اما گونههای تو رفته و چشمان گود افتادهاش بیشتر نشان میداد با همهی این اوضاع چنان کارها را پیش میبرد که آدم در میماند، از طرفی حواسش به مسافران احتمالی راست خیابان بود و کنار هر کدامشان بوق می پراند از طرف دیگر کیلومتر مسافرانی که سوار کرده بود از دستش در نمیرفت و کرایه شان را دقیق حساب میکرد هم فحش هایی را که به رانندگی کردن دیگران میداد تو نمیانداخت و هم با همین شتاب و گاز و ترمز که میداد مسیر صحبتی را که با من داشت بدون وقفه جلو میبرد از لحظهای که نشستم صحبتش را شروع کرد : بهنظر میاد بچه اینجا نباشی چی شد گذرت به تفت افتاده؟
_ سال ۸۴ بود یکسال از منصوب شدنم به ریاست دادگستری شهرستان تفت می گذشت ، برایاینکه بحثمان عادی پیش برود گفتم با اربابرجوع سروکله میزنم.
گفت عجب پس کارمندی بازم صدرحمت به نون کارمندی از این تاکسی که هیچی واسمون نمی ماسه و شروع کرد به گفتن سختیهای تاکسیرانی و سروکله زدن با هزار جور مسافر و اینکه دردسر میآورد و نشستن یکسره پشت فرمان فلان مرض ها را به جان آدمیزاد میاندازد و…. مشکلات و سختیهای کارش را ادامه داد تا بحث را رساند به استهلاک زیاد ماشین انگار منتظر یک گریز اقتصادی بود چرا که وقتی بحث به استهلاک بالا و گرانی لوازم یدکی رسید دنبال حرفش را کشاند به دستوپاچلفتی بودن دولت و چنان اسامی مسئولان را برمیشمرد و مصادیق خلافهایشان را با جزم و قاطعیت بالا میداد که انگار با تکتکشان هم دست بوده ، از قضا گذرمان به دادگستری افتاد و از کنارش گذشتیم راننده با سر اشاره کرد به دادگستری و نچ نچی کرد و ادامه داد یعنی خدا نکند سروکار مردم به اینجا بیفته علتش را پرسیدم گفت اینا هر کاری خواسته باشند سر ملت میارن چنان جان و پول مردم را بالا میکشند که بیا و ببین گفتم مگر رئیس و مدیر نداره خب برو حرفاتو منتقل کن. نفسش رابا صدا بیرون داد اینجا هم مثل بقیه جاها ول معطلی داداش کلاهت افتاد اینجا ، فقط گازشو بگیر و در رو .
پرسیدم مگه رئیسش رو میشناسی نیشخند کنان گفت میگن اسمش بهشتیه فکر کنم از حوض کوثر بهشت اومده با دنده جان تازهای به ماشینش داد و بدون اینکه نگاهش را از جلو بردارد ذرهای سر چرخاند سمتم و گفت این رو بدون صددرصد با شهید بهشتی نسبت فامیلی داره وگرنه رئیسش نمیکردند ، هر طور بود لبخند بیرمقی زدم و گفتم حالا از دادگستری چی دیدی که دلت پره؟
شروع کرد به شرح ماجرا وگفت، پسرم توی رانندگی جریمه شده بود بهش گفته بودند جریمت ۳۰ هزار تومن میشه برای پرداخت جریمه دوتایی با هم اومدیم دادگستری من نشستم و با کارمندی که اونجا بود مفصل صحبت کردم کارمند هم پرونده رو برد پیش رئیس بعدش که برگشت دیدیم جریمه مون از ۳۰ هزار تومان رسید به ۷ هزار تومان هاجوواج مانده بودم نفهمیدم چه چیزی را میخواست برساند .
گفتم خب؟
_خب که خب !خب که نداره دیگه معلومه یعنی بین ۳۰ تومن تا ۷ تومن رو خودشون میخواستن بالا بکشند و بچاپند خلاص .
لحظهای وارفتم بهتندی پرسیدم مطمئنی؟
کف دستش را روبروی صورتمگرفت و گفت اینا رو مثل کف دست میشناسم سر تا پا یه کرباسن رسیدم به مقصد از مسافرها فقط من مانده بودم گفتم کنار بزند و کرایهاش را پرسیدم از مقداری که گفته بود بیشتر دادم خواست بقیهاش را پس بدهد که نگرفتم.
عوض بقیه پول می خواستم دودقیقه وقتت رو بگیرم با تکان سر پذیرفت و از روی تاسف گفتم اصلاً کاسب خوبی نیستی . بهش برخورد چطور مگه ؟کارت شناساییام را دادم دستش و گفتم بهشتی هستم رئیس دادگستری تفت نگاهش را از عکس کارت شناسایی به من و از من به عکس حرکت داد دستش از ترس بهوضوح میلرزید گفتم من نه ازحوض کوثر آمدهام و نه با شهید بهشتی نسبتی دارم . راننده مثل کسی که صاعقه به او زده باشد خیره شده بود به چشمانم ادامه دادم که بابت اون جریمه هم وقتی اعتراض شما به من رسید من بنا به اختیارات خودم جریمه شما را که هنوز قطعی و امضا نشده بود تخفیف دادم چه ۳۰ تومان و چه ۷ تومان همهاش یکسره میره به حساب خزانه .
به تتهپته افتاد که من را ببخشید و خواهش میکنم حرفهایم را گزارش نکنید و … گفتم «من ازسهم خودم بخشیدمت، اما سهم اونای دیگهای که غیبتشون کردی رو میخوای چکار کنی؟ تازه اینکه برای امروز بود ولی اگر خواسته باشی این حرفها رو هرروز بزنی که واویلا !
بهت گفتم کاسب خوبی نیستی میدونی چرا ؟
مهلت ندادم جواب دهد:
_شما با این حرفهات داری الکی الکی و مفتی مفتی برای خودت جهنم میخری هر چی رو مفتی دادن که نباید خرید.
سرش را پایین انداخته بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشت .
براساس خاطره ای از جناب آقای محمد حسین بهشتیان قاضی محترم و بازنشسته دادگستری استان یزد