در «معدن آباد» قصه بر این است که برخی میادین عمر ساخت شان تاریخی است؛ یعنی به بیش از دو دهه می رسد و تکلیف آن معلوم نیست با چه اداره یا ارگانی هست؟ فقط مدیران و مسئولان دور هم که می نشینند طرح می دهند که به زودی میدان را زیرگذر و روگذر خواهیم کرد و در وسط آن نمادهای معدن آباد را قرار خواهمی داد.
«ممل» رو کرد به «آقاتقی» و گفت: داستان چیست که در قهوه خانه آبادی به کرات این موضوع را شنیده ام که چرا میدان ورودی آبادی بعد از گذشت سالها هنوز احداث نشده است؟
«آقاتقی» گفت: داستان بر این است که همه نگاه به جیب طرف مقابل می کنند! مثلا «بلدیه چی» نگاهش به جیب کدخدا است که از خزانه دیناری دریافت کند! کدخدا هم نگاهش به «کوه سیاه» هست که از گردانندگان آن بابت مسئولیت های اجتماعی مبلغی دریافت کند! خلاصه! همه نگاهشان به آن یکی است؛ ولی هیچکدام دست بر زانو نمی گیرند و آستین همت را بالا نمی زنند و خود، کار را شروع نمی کنند!