زن را با برانکارد آورده بودند دادگاه ستون فقراتش شکسته بود پزشکی قانونی طی نامهای اعلام کرده بود که زن در حال فلج شدن است. اشک زیادی از چشمان زن جوشیده بود کلماتش خست و نخراشیده ادا میشدند. حرفهایش انگار گلویش را چنگ میزدند تا بیرون بیایند.
زن: آخه من اگه خودم از پلهها میافتادم حال و روزم این بود؟ به امام هشتم هلم داد آقای قاضی . اعصابش از دستم خرد بود . داشتیم با جروبحث از خونه میرفتیم بیرون . همیشه خدا وقتی میرویم خونه فامیلای من کارش همینه . اینقدر نقونوق میکنه تا کارمون میکشه به دادوبیداد. اون شب هم داشتیم میرفتیم خونه مامانم . طبق معمول دعوا میکردیم و از پلهها پایین میاومدیم . یهو چنگ زد به کمرم و توی پلهها هلم داد پایین.
زن دلیل و مدرکی برای ادعایش نداشت پزشک قانونی هم طی بررسیها نتوانسته بود بهطور قطع هل دادن شوهر را ثابت کند.
مرد هوار کشید چرا چرت و پرت میگی زن؟ صد بار بهت گفته بودم این کفش ها رو نپوش لیز میخوری حالا دستوپاچلفتی خودت را میاندازی گردن شوهر بیچارت تا دیه بگیری ازش؟ خجالت…
زن با چشمهای تنگ شده از درد مهلت نداد حرفهای شوهرش تمام شود گفت زده من رو فلج کرده تهمتمم میزنه. تازه خبر ندارین بهجای عذرخواهی و همدردی میخواد طلاقم بده.
رگههای قرمز و عصبانی هجوم آورده بودند به پیشانی و چشمهای مرد معلومه که طلاقت میدم زن چلاق میخوام چی کار؟
بیفایده بود با این حرفها زن نمیتوانست شکایتش را ثابت کند بعد از جلسه رفتم پیش شوهرش درسته که طبق نظر دادگاه حکمی علیه شما صادر نشده اما درهرصورت درست نیست که زنت را توی این فشار سختی تنها بذاری اتفاقی که افتاده , ممکن بود این اتفاق به جای خانومت برای خودت میافتاد اونوقت دوست داشتی خانومت تنهات بزاره؟
مرد با غیظ جواب داد« قرار نیست که همینطور ولش کنم . مهریهاش رو تا قرون آخرش میدم این حق منه که یک زن کدبانو داشته باشم» حرفها و صحبتها اثری نداشت و صلح و سازش بهجایی نرسید . مرد نفقه و مهریه زنش را پرداخت کرد و حکم طلاق صادر شد.
حدود ۱۲ سال از آن زمان گذشته بود .
در فروشگاه در حال خرید بودم وداشتم در بین کنسروها یکی را برمی داشتم که :
سلام آقای قاضی
صدای زنانهای آمد . ایستادم و روی برگرداندم طرف صدا ، زنی بچه به بغل ، شگفتزده نگاهم میکرد. مرد میانسالی سبد به دست کنارش ایستاده بود با لباس آراسته و قد و قواره زیبا و شکیل سلامٌ علیکی کردم:
ببخشیم ولی بهجا نیاوردم
زن با هیجان درخورتوجهی گفت:« چند سال پیش یادتون میآد که یک زن با برانکارد توی جلسات دادگاه شرکت میکرد؟ اون منم اینم دخترمه»
بعد از لحظهای پرسه زدن لابهلای خاطرات گذشته بهجا آوردمش با ناباوری خیره شدم به دختر کوچکی که موهای طلاییاش را از دو طرف بافته بود.
ولی شما که…!
زن بلافاصله گفت بعد از اینکه طلاق گرفتم با اینکه هیچ دکتری امیدی به بهبودیم نداشت معالجه هام جواب دادن و سر پا شدم .خدا بهم کمک کرد و تونستم دوباره ازدواج کنم. نگاهش را کشاند سمت شوهرش الان شکر خدا زندگیم حرف نداره.
دو سه روز از این رویارویی جالب گذشت. بهاتفاق خانواده توی پارک قدم میزدم که یکدفعه نگاهم به نگاه یکی گره خورد. مردی روی ویلچر بود و از کنارمان گذشت تنها بود با دست چرخهای ویلچر را در خلاف جهت ما جلو میبرد لحظهای چشم در چشم شدیم و هر دو نگاهمان را به سرعت ازهم دزدیدیم تعجب کردم خودش بود همان مرد ماجرای هل دادن از پله .
چند خاطره و تصویر را از ته ذهنم بیرون کشیدم و گذاشتمشان کنار هم ، تصویر حال و روز وخیم زن سابق این مرد توی جلسهی دادگاه ، ماجرای چند روز پیش و روبهرو شدن با همان زن اما سرحال و شاداب . جوابهای تند و طلبکارانه مرد بعد از جلسه دادگاه بابت حق طلاق و آخرین تصویر مربوط به چند لحظه پیش هنگام عبور از کنارش تنها و معلول. از چیدن این خاطرات و تطبیق آنها فقط یک چیز نصیبم شده بود: حیرت .
سی چهل قدم از ویلچرش دور شده بودم و توی همین فکرا بودم که صدایی آمد:« آقای سفید!» صدا آنقدر بلند و رسا بود که نگاههای مردم توی پارک را به خودش کشاند جهت ویلچرش را چرخانده بود و داشت میآمد سمتم. نگاههای متعجب خانواده را رها کردم و رفتم طرفش . بههم رسیدیم گفت :«من را یادت میاد ؟ نگاهش کردم ، مچاله شده بود روی ویلچر و از آن قیافه ی پرهیبت چیزی جز یک صورت بیرمق نمانده بود.
آره ولی فکر نکنی حافظم خیلی قویه ها! همسر سابقت رو چند روز پیش دیدم با خانواده جدیدش اومد پیشم و ماجرای اون دادگاه رو برام زنده کرد. نگاه انداختم به پاهایش ، گفتم وقتی دیدمت خیلی تعجب کردم . چی شده؟
مرد زهر خندی زد و سرش را به تأسف به چپ و راست چرخاند و گفت: تعجب نکن از قدیم گفتن
«چوب خدا صدا ندارد» اتفاقا منم صدات کردم و اومدم پیشت تا بلایی که سرم آمده رو برات تعریف کنم اول کار از روی خجالت نخواستم باهات حرف بزنم اما گفتم اگه ماجرای من را بدونی و برای چهار نفر دیگه هم میگی و درس عبرتی میشه براشون . واقعیت اینه که سر اون شکایت من مقصر بودم اون زن راست میگفت من هلش داده بودم اون بلایی که سرش آوردم یقهام رو گرفت . چند سال پیش موقع کار از ساختمون افتادم پایین و از کمر به پایین فلج شدم توی دادگاه و موقعی که طلاقش دادم فکر کردم زرنگی کردم حالا من تنها بر روی این صندلی اما اون با خانواده و روی دوتا پا . میبینی؟ روزگار خودش همهچیز رو رسوا کرد .
(براساس خاطره ای از جناب آقای حمید سفید
قاضی محترم محاکم تجدید نظر بر گرفته از کتاب جان به لب )