شهر من دارد ادیبی فاضل و مشهور و ناب
بین خوبان هست نام آور بسانِ آفتاب
شعرهایش همچوخورشیدی درخشان در بهار
گاه میگوید ز غم..گاهی ز زلف و پیچو تاب
عاشقانه می سراید چشم دلبر را به ذوق
می کند تشبیه مژگان را به تیری پر عتاب
غم به شعرش می زند موج از فراق روی یار
با نوای عاشقانه میبرد دل را به خواب
هست دیوانش چو درسی بهر ما نو شاعران
یک قصیده از زبانش بهتر از صدها کتاب
هست استاد تمام شاعران قرن خویش
شعر او همرنگ دریا..شعر ما همچون سراب
چشم بگشودست او در بافق در قرن دهم
بوده هم عصر شهان ، پابند قرآن و ثواب
می کنم آویزه ی گوشم نصیحتهای او
مصرعی دارد چو یاقوت و زمرد…خوب و ناب
(هرچه گویی آخری دارد بغیر از حرف عشق)
نیست سود عاشقان از عشق جز رنجو عذاب
ای مسافر گر گذشتی روزی از این بارگاه
نذر وحشی کن بشویی مرقدش را با گلاب
صدیقه آقابابایی