به گزارش پایگاه خبری افق بافق؛ در شماره گذشته هفته نامه افق کویر خواندید که ” حاج رمضان شمس الدینی” در سال 1345 در یکی از روستا های سرسبز شهرستان چشم به جهان گشود و دوران کودکی اش را در روستا کوچک گذراند؛ سپس برای گذراندن مقطع راهنمایی به معدن کوشک رفت. انقلاب که شروع شد او کلاس سوم راهنمایی بود در همان مواقع جنگ تحمیلی نیز آغاز شد، بنابراین او ترک تحصیل نمود و راهی جبهه شد. مدتی بعد برای اعزام به عملیات والفجر به روستا خود بازگشت و از خانواده خداحافظی نمود و راهی جبهه گردید و در عملیات والفجر شرکت نمود؛ که سپس این عملیات لو رفت و همه رزمنده ها اسیر شده …
سنگ و چوب به طرف اسراء پرتاب می کردند
شمس الدینی گفت: آن روز شهر تعطیل بود و همه آمده بودند شادی می کردند و دست می زدند و هوار می کشیدند. بدترین صحنه ای را که می توان تصور کرد در خیابان برای من و دوستانی که سوار بر ماشین بودیم رخ داد. چقدر به ما سنگ زدند و فحش و آب دهان به طرف ما پرتاب می کردند؛ وقتی ماشین از پل های داخل شهر عبور می کرد، مرگ بار سنگ و چوپ به طرف ما پرتاب می کردند که انگار از پل صراط می گذشتیم.
در گوشه و کنار زنان و مادرانی گریه می کردند
وی افزود: پل هایی که هیچ وقت آن را نمی توان فراموش کرد در گوشه و کنار زنان و مادرانی را می دیدم که گریه می کردند و اشک می ریختند. آن ها زنان و مادرانی بودند که در وجودشان نشانه هایی از رحم و مروت دیده می شد. هیچ کدام از دوستان با اینگونه رفتار روحیه خود را نباخته و خودمان را مظلومانه یا گریه نمایش ندادیم. خیلی عادی داخل ماشین همه اسرا ایستاده بودیم و نگاه می کردیم. در طول روز اینگونه از ما پذیرایی کردند؛ خلاصه تا عصر ما را در شهر چرخاندند.
با اتوبوس راهی شهر موصل
رمضان شمس الدینی بیان کرد: دوباره به همان بازداشگاه در سازمان امنیت خودشان (سالنی که شب قبل را در آن نیز گذرانده بودیم) بردند. شب را در بازداشگاه با همه سختی هایش سپری کردیم. صبح روز بعد با اتوبوس به طرف شهر موصل حرکت نمودیم در اتوبوسی که من در آن حضور داشتم، دوسرباز مسلح بود. در بین راه یکی از سرباز ها می گفت: که شما را به موصل می برند و آن جا به شما خیلی خوش می گذرد. همه امکاناتی از جمله حمام، غذا و لباس آنجا وجود دارد و شما خیلی راحت هستید و به شما خوش می گذرد.
یک سرباز از خدا بی خبر آن چنان با مشت به چشمم زد
وی گفت: تعدادمان حدود چهار صد نفر بود، ما را با چند اتوبوس می بردند. وقتی به اردوگاه رسیدیم، اسیرانی که در اتوبوس های جلو بودند پیاده شدند. یک دفعه صدای آه و ناله زیادی بلند شد. با خود گفتم که چه خبر شده؛ که این طور صدا آه و ناله و فریاد می آید همین که از پله های اتوبوس پایین آمدم، یک سرباز از خدا بی خبر آن چنان با مشت به چشمم زد که از شدت درد زیاد، فکر کردم چشمم از حدقه بیرون آمده است.
سربازهای عراقی یک کابل یا میلگرد آهنی در دست داشتند
وی ادامه داد: حدود صد متر، سرباز ها دو طرف ایستاده بودند و یک کانالی درست شده بود و هر کدام از سربازهای عراقی یک کابل یا میلگرد آهنی در دست داشتند. بعضی از سرباز هایی که کابل داشتند سرکابل را لخت کرده بودند و یک مهره آهنی یا میخ بسته بودند. این طور که از شواهد پیدا بود، می بایست از میان این سربازها عبور می کردیم. نمی دانم چند سرباز بودند. شاید پنجاه نفر بودند؛ که به جان اسیران افتادند. آن قدر زدند که همه جا پر از خون شد. خیلی ها مجروح شدند. چند نفر از دوستان چشمانشان را از دست دادند. چند نفر دست و پای آن ها شکسته بود و تعداد زیادی هم زخمی شده بودند. همه از این تونل عبور کردند.
از آسایشگاه تا سرویس بهداشتی سرباز های کابل به دست ایستاده بودند
شمس الدینی ادامه داد: هر صد و پنچاه نفری را به داخل یکی از آسایشگاه ها بردند. خیلی سخت بود، هیچ کدام از رزمنده ها تا صبح نتوانستند بخوابند، همه جا صدای آه و ناله بود. صبح که شد درب آسایشگاه را باز کردند و با کتک ما را سر جا به صف نشاندند و آمار گرفتند و برای دستشویی حدودبیست دقیقه ای وقت دادند. باز از آسایشگاه تا سرویس بهداشتی سرباز های کابل به دست ایستاده و یک تونل ایجاد کرده بودند، این سربازان به هیچ کسی رحم نمی کردند و می زدند بعضی از دوستان این تونل را دیدند خود را به یک کناری می بردند و می
گفتند: ما اصلا دستشویی نداریم؛ اما سربازان عراقی می گفتند نه حتما باید این مسیر را طی کنید که از این تونل عبور کنند….