«ممل» گفت: «آقاتقی» شنیده اید که خیلی از کارها نیاز به همفکری دارد و نمی شود به تنهایی حل کرد. گفت: چگونه؟ «ممل» جواب داد: چند وقتی است که بین «آمیرزا» و «کاتب چی» اختلاف افتاده! «آمیرزا» یه «کاتب چی» می گوید: تو میرزا بنویس هستی یا نه؟ کاتب چی گفت: بله! هستم. «آمیرزا» ادامه داد: پس چرا این آبادی را به چشم کمی میبینی؟ «کاتب چی» گفت: من که اختیاری ندارم؛ هر دستوری که از بالا به من بگویند، باید بگویم چشم! هر دو با هم فکری کردند و با خود گفتند: پس ما هر دو کاره ایی نیستیم و نمی شود این را به اهل آبادی بگوییم، پس باید تقصیر را گردن «والی»بندازیم که والی بودجه و اعتبار به ما نمی دهد؛ وگرنه ما می خواهیم که آبادی های دور و نزدیک را بازسازی کنیم و موضوع آموزش را در میان کودکان مکتبخانه فعال نگهداریم!
«آقاتقی» گفت: پس داستان آن مشاجرات و بگو و مگوها این است!