نمیدانستم بابابزرگت قرار است چه بلایی به سرم بیاورد. میدیدم که بقیه بیرون نمیآیند، اما منِ احمق فکر می کردم تو دوستم داری و بخاطر تو آمدم بیرون.
منتظر بودم مثل همیشه بیایی سمتم و نوازشم کنی؛ اما تو بی رحم تر از این حرف ها بودی و عقب رفتی.
بهجای اینکه تو مرا در آغوشت بگیری پدر بزرگت با آن دست های زمخت و محکمش مرا بغل کرد و برد.
آن موقع هم نفهمیده بودم که چه سرنوشتی قرار است برایم رقم بخورد؛ اما کمی بعد با دیدن آن چیزهایی که میترسیدم و دوست ندارم اسمشان را بیاورم فهمیدم قضیه از چه قرار است. اما دیگر دیر شده بود!
سعی هم کردم از دست پدر بزرگت فرار کنم و تا دلت بخواهد دست و پاهم زدم اما نشد!
وقتی دیدم همهچی تمام شده است، با چشم هایم دنبال تو گشتم تا در آخرین لحظات عمرم ببینمت. اما تو آنجا نبودی!
راستش را بخواهی من از مرگ نمیترسیدم، چون سرنوشت همه ما با مرگ رقم خورده است. من ازدست دادن تو میترسیدم. چون من عاشقت شده بودم! می دانم خنده دار است. اما تو تنها کسی بودی که من از ته قلبم دوستت داشتم.
بعد از کشته شدن پدر و مادرم تو تنها کسی بودی که همیشه حواست به من بود. تو تنها کسی بودی وقتی آجر خورد روی کمرم برایم گریه کردی و همیشه سعی میکردی بهترین ها را به من بدهی.
من و تو تنها کسایی بودیم که میتوانستیم حرف های هم رو بشنویم و باهم درد و دل کنیم و قصهی زندگیمان را برای هم تعریف کنیم.
یادم هست خیلی برام قصه تعریف میکردی و آرزو داشتی روزی یک نویسندهی بزرگ بشی.
اما حالا نمی دانم چرا با وجود این همه عشق و علاقه چگونه دلت آمد بگذاری من را جلوی چشمانت ببرند و بکشند؟
شاید بخاطر اینکه نمیتوانستی حرف بزنی چیزی نگفتی. اما میتوانستی که مثل من دست و پا بزنی.
اَه! یادم آمد تو هیچوقت کسی را التماس نمی کردی.
تخص و مغرور بودی؛ اگر خودت راهم میکشتن چیزی نمیگفتی. شایدهم یکی از دلایلش این بود که از بابابزرگت میترسیدی.
اما به هر حال من کشته شدم و تو من را از دست دادی. ولی من تورا از دست ندادم. راستش را بخواهی چون تو از گوشت های من خوردی جزئی از گوشت و پوست تو شدم و همیشه کنارتم.
اگر میدانستم کشته شدن اینقدر زیباست، زود تر میمردم. فکر کنم سر نوشت من از همهی گوسفند های دنیا قشنگتر شد.
اما بنظرم الان بهتر است که بیدارشی.
چون بد جایی خواب رفتی. البته ببخشید تقصیر من بود. چون دیدم چند ساعت است، اینجا نشستی و نمیدانی چه داستانی برای دوچرخه بنویسی! برایهمین گفتم بیام توی خوابت و داستان خودمان را تعریف کنم. شاید توانستی بنویسیاش. شایدهم بقیه باورش نکنند. اما مهم من و تو هستیم. مگه نه؟
فاطمه سادات امیری