در قهوه خانه آبادی پسر«مشهدی علی» که قاطرسوار ماهری بود و با گاریش به این آبادی و آن آبادی می فت سر حرف را باز کرد و گفت: کار کردن در معدن عوارض دارد و «آمیرزاقلی» دچار سرطان شده؛ چرا که او سالها در معدن کار می کرده است! «آقامحمدعلی» هم نچ نچی کرد و نصفه چای خود را سرکشید و گفت: بله، شنیدم که کار در آنجا عوارض دارد ولی کو چاره؟ ممل هم وارد بحث شد که درست هست که این امراض وجود دارد؛ ولی بدن ما هم به این چیزها عادت کرده است!
«آقاتقی» هم وارد بحث شد و گفت: باید دید در خارج از آبادی آیا این گونه هست که کارگران معدن دچار امراض می شوند یا ما پیشگیری نکرده و برخی از کارها را رعایت نکرده ایم!
خلاصه این بگو و مگو و مباحثه به درازا کشیده شد و آخرش هم حرف به جایی نیست!