مردی بود بسیار غیور ، با زنی که بسیار با جمال و زیبا بود ازدواج کرد و به همین دلیل، هرگز اجازه نمی داد که زنش از خانه بیرون برود. و چون آن مرد بیرون می رفت در را محکم بسته و قفل بر در می زد و اجازه نمی داد که کسی به خانه او رفت و آمد کند.
زن به شوهرش گفت: چرا اینقدر کار را به من سخت می گیری و زندگی را به من زندان کرده ای ، حال اگر زنی فاسد و بد نهاد باشد، این گونه قفل و بست ها چاره کار نبوده و اثر و نتیجه ای نخواهد داشت ، ولی شوهرش به این حرفها اعتنائی نمی کرد و سختگیری هایش ادامه داشت، تا آنجا که زن تصمیم گرفت به طریقی شوهر را متوجه اشتباه خود کرده و حرف خود را ثابت نمای.
پیرزالی همسایه اش بود که گاهی از شکاف دیوار با هم به درد دل و صحبت می پرداختند، روزی با وی گفت که با فلان جوان که در بازار دکان طلا فروشی دارد، تماس گرفته و پیام عشق مرا به او برسان و بگو که مدتها است عاشق اویم و در این عشق نیز سخت بیقرارم.
جوان چون این پیام را شنید و از زیبائی و حسن زن آوازه بسیاری شنیده بود، آتش عشق در دلش مشتعل گشته و جواب داد: از هم اکنون من نیز بیقرار تو ام ولی با شوهری که تو داری، من چه توانم کرد و این وصال چگونه میسر خواهد شد؟
زن جواب داد: من تدبیری می کنم تا مواصلت روی دهد ، اگر طالب من هستی، صندوقی درست کن و به شوهرم بگو که عازم سفر هستی و صندوقچه ای پر از طلا و جواهرات و نفایس داری که جز به شما مرد امانتدار به کس دیگر نمی توانم اعتماد کنم، آنگاه به خانه خود رفته، در صندوق قرار گیر و به غلام خود بگو صندوق را با کلید ش به خانه ما آورد. جوان چنان کرد.
غلام صندوق را به خانه آن مرد آورد. زن پیش آمد و گفت که: این چیست؟ مبادا که فردا صاحبش بگوید که فلان و فلان چیز در صندوق بوده است و الحال نیست. بهتر اینکه سر صندوق را بگشائی و ببینی که چه چیز در آنست. غلام سر صندوق را گشود در حالی که از مطلب آگاه نبود.
پس جوان سر از صندوق بیرون کرد. چشمش بر آن مرد افتاد و مرغ عقلش پرواز کرد و چون آن مرد نظرش بر آن جوان افتاد بر جای خود خشک گشت و خواست که او را صدمه بزند. زن گفت که: این عمل از من شده است و او تقصیری ندارد. من می خواستم مطلب خود را بر تو معلوم سازم که اگر زنی بد کار باشد، شوهر نمی تواند او را به جبر و زور خود نگاه دارد!