«ممل» گفت: «آقاتقی»! عجب آشفته بازاری است! دیروز معلم «مکتب خانه» را دیدم که «درشکه چی» شده بود و با آن مسافران را در آبادی جابجا می کرد! به او گفتم که این کار در شان شما نیست!
آقامعلم گفت: شان را رها کن! زندگی خرج و مخارج دارد و با این «مواجب»(حقوق) مکتبخانه که نمی شود گذر زندگی کرد!
به او گفتم چرا؟ مگر در خرج و مخارج افتادی؟ آقامعلم گفت: دلت خوش است! چگونه از پس زندگی بر بیایم، وقتی هر روز نرخ اجناس و کالاها گران و گران تر می شود! واقعا! برایم زندگی سخت شده است و از سویی درشکه چی شدن هم بدک نیست؛ عایدی آن به نقد است و کمک حال خرج و مخارج خانواده ام می شود.
آقاتقی با تعجب گفت: فی الحال! این وضع درست نیست؛ زیرا که شغل مکتب داری ارزشمند است. کاش! کدخدا فکر عاجلی در این باره می کرد.
ممل گفت: اینها به کنار! آقامعلم می گفت: کاش به جای یادگیری علم و دانش، دنبال شغل دیگری رفته بودم؛ که اگر همین درشکه چی بودن را زودتر در پیش گرفته بودم و انتخاب می کردم؛ حال و روزم از شغل معلم مکتب بودن خیلی بهتر بود!