” ممل “ با صدای بلند گفت: ایها الناس! این چه روزگاری شده است!چرا مردمان چنین شده اند!برای چه ” کدخدا” کلاه اعیانی به سر می کند!
هنوز حرف های ممل تمام نشده بود که ” داروغه” او را دست بسته به پیش “قاضی” برد!” قاضی” هم که از قبل دل خونی از دست ممل داشت چند تا پرسش کرد و “ممل”: هم جواب داده یا نداده دستور به محبس داد.
” ممل” نگون بخت هم پذیرفت و به حبس رفت تا دیگر به ” کدخدا” عیب نگیرد که من گفته ام: “در کدخدا همه خوبی و صفاست. هرآن که عیب کند، عیب او چون تیری سهمگین به خود باز گردد”.
القصه! این برگی بود از تاریخ معدن آباد که در” سنوات ماضی” روی داده و مابقی کتاب هنوز یافت نشده است!