در کوی خراباتم با بی سر و سامانی
جامی ز شرر نوشم در عین پریشانی
این یار چه سرکش شد در معرکه ی جانم
مهری به دلم خوش زد با حیله ی شیطانی
از غصه چو پروانه وز غبطه به میخانه
آرامش خود بردم در ساحل طوفانی
در مهلکه با دریا از عشق چنین گفتم
ای درد به جان دشمن بیهوده ز درمانی
هر جا که قلم بردم زین هجر شدم گریان
ان یار چه سرخوش شد با دیده ی بارانی
در میکده تا رفتم آواره شدم چون می
در کوی خراباتم با مژده ی ویرانی
تا وسوسه می گشتم با حیله ی لیلایی
درد دل خود گفتم با عشق به اسانی
از زجر چو میگفتم این بود مرا پاسخ
چون از شرری در دل خوش واله و حیرانی
ای یاربرون رفتی گر زین شب جان فرسا
در رهگذر این عشق بی بوی ز ایمانی
با خون قلم امد بر طبل جدایی زد
بر (شمع) دل شیدا، یارا ز چه گریانی؟
اکرم امیدی