قسمت دوم
به گزارش پایگاه خبری افق بافق؛ جواد معتمدی در سال 1338 متولد شد و در سال 1361 همزمان با روز بسیج به جبهه اعزام گردید. وی در آن زمان 21 سال سن داشت و داری یک فرزند پسر سه ماهه بود. این آزاده سرافراز هم اکنون دارای دو فرزند پسر و یک دختر می باشد.
در قسمت اول گفتگو، جواد معتمدی از چگونگی اسارت و اعزام آن ها به آسایشگاه گفت. در این شماره به احوالات اردوگاه و خاطرات آن دوران پرداخته است.
21 سالن وجود داشت
وی بیان کرد: در اتاقی که ظرفیت 80 نفر را داشت 120 نفر جای دادند و حتی برخی از سالنها به 200 نفر نیز می رسید.
وی افزود: تعداد 200 نفر اسیر 4 ماه جلوتر از ما در آنجا حضور داشتند؛ دو الی سه روز درب آسایشگاه را باز نمی کردند که با هم آشنا نشویم. وی گفت: بعد از گذشت 2 ماه صلیب سرخ آمد و از این طریق نامه های خود را ارسال و خبر اسارت خودمان را اعلام کردیم.
افرادی که ریش نداشتند را به عنوان نوجوان به اردوگاه اطفال انتقال می دادند
وی در ادامه با بیان این مطلب که اسرای همشهری و بافقی نیز در همین اردوگاه بودند؟ گفت: بعد از دو ماه اسرا را جابجا کردند و افرادی که ریش نداشتند را به عنوان نوجوان به اردوگاه اطفال انتقال می دادند.
وی عنوان کرد: فیلمی پیرامون این موضوع به نام ” 23 نفر” ساخته شد که در این فیلم نوجوانان نقش آفرینی می کردند؛ اما در واقعیت جوانان 20 الی 22 سال نیز بین آن ها حضور داشتند.
وی گفت: هر آسایشگاه یک سرباز داشت و روزانه سه مرحله در ساعات 8، 11 و 15 سرشماری انجام می دادند و از ساعت 15 تا 8 روز بعد، از آسایشگاه نمی بایست بیرون بیاییم.
باید یک نفر آیینه به دست نگهبانی می داد
وی افزود: در این فاصله زمانی هر فردی هر هنری که داشت به دیگران انتقال می داد؛ مثلاً فردی که سواد داشت در این راستا به دیگران آموزش می داد، فرد ورزشکار تمرین ورزش انجام می داد و این کارها باید با روش و اصول خاص خودمان صورت می گرفت؛ بدین صورت که باید یک نفر آیینه به دست نگهبانی می داد تا سربازان عراقی از این فعالیت ها مطلع نشوند.
خود را چغندر بیابانی معرفی کرده بود
وی ادامه داد: یک روز زمستانی اعلام کردند؛ که اسرا را به گروه های 5 و 10 نفری فهرست بندی کنند و اسامی یادداشت شود تا هر زمان یک گروه را برای شکنجه به زندان انتقال دهند.
وی بیان کرد: یکی از اسرا زمانی که نامش را پرسیده بودند خود را چغندر بیابانی معرفی کرده بود؛ زمانی که سرباز عراقی اسامی را می خواند و نام چغندر بیابانی را می آورد همه می خندیدند و سرباز بسیار ناراحت می شد.
سه روز تمام به دنبال چغندر بیابانی می گشتند
وی عنوان کرد: مافوق از سرباز پرسیده بود، که چهره اسیر با این نام چگونه بود و فقط سرباز گفت پوست سبزه داشت و قصد کرد که یک نفر را بجای چغندر بیابانی برای شکنجه ببرد؛ اما مسئول آسایشگاه گفت باید این فرد را پیدا کنید و خودش را برای شکنجه ببرید، آن ها سه روز تمام به دنبال چغندر بیابانی می گشتند.
سبزی آن ها برگ چغندر بود
معتمدی گفت: صبحانه به اسرا نمی دادند، فقط چای و شاید یک قرص نان ساندویچی داده می شد و تنها یک وعده غذایی به اسرا آن هم خیلی کم شاید 5 قاشق برنج به عنوان ناهار می دادند. سبزی آن ها برگ چغندر بود. شام اصلاً وجود نداشت ماه رمضان هم اسرا روز می گرفتند و ساعت 24 غذا می خوردند؛ البته مانع روزه گرفتن اسرا نمی شدند.
وی افزود: در یک سینی به نام (خصبه)غذا می ریختند و 10 نفری بدون قاشق باید غذا می خوردیم.
در قوطی های رب گوجه به صورت نوبتی چایی می نوشیدیم
وی گفت: در قوطی های رب گوجه به صورت نوبتی چایی می نوشیدیم و چایی را در قابلمه های بزرگ (دیگ) درست می کردند و با ملاغه داخل دبه ها می ریختند و به آسایشگا می آوردند. وی در ادامه اضافه کرد: بعد از مدت ها پول بسیار کمی برای نظافت به اسرا داده بودند و اسرا با همین پول قاشق و لیوان تهیه کردند.
هرگاه ایران در عملیات ها موفق و پیروز می شد؛ اسرا را شکنجه می کردند
وی یکی از خاطرات تلخ خود را اینگونه بیان کرد: اسرا را به زندان می بردند و شکنجه می کردند سپس با بدن کبود به آسایشگاه می آوردند و همچنین هرگاه ایران در عملیات ها موفق و پیروز می شد؛ اسرا را شکنجه می کردند.
وی افزود: زمانی خبر فرار صدام در آسایشگاه پیچیده بود و همین باعث شد، اسرا را به مدت 50 روز در آسایشگاه زندانی کنند و از ساعت 8 تا 18 شکنجه دهند که ذهن اسرا درگیر این اخبار نشود.
سخت تر از آن مشاهده شکنجه دوستان بود
وی با بیان اینکه خاطرات تلخ بسیار است و هر لحظه اسارت خود خاطره ای تلخ است، تصریح کرد: به اسرا می گفتند روی دو پای خود دو زانو بنشینند و پیراهن ها را کنار می زدند و به هر کدام 5 الی 10 شلاق می زدند و سخت تر از آن مشاهده شکنجه دوستان بود، با این موضوع بیشتر شکنجه می شدم.
از صلوات و تکبیر هراس داشته و تن به خواسته های اسرا می دادند
وی تحمل در برابر سختی ها و حفظ عقاید خود و تن ندادن به خواسته های دشمنان را از خاطرات شیرین خود بیان کرد و گفت: هر چند ما اسیر بودیم؛ اما عراقی ها از اسرا حساب می بردند و از صلوات و تکبیر هراس داشته و تن به خواسته های اسرا می دادند.
وی تصریح کرد: اسرا از بعثی ها آزادی نمی خواستند؛ بلکه وسیله ای برای نظافت خود یا آسایشگاه می خواستند اسرا با این ترفندها به خواسته های خود دست می یافتند.
عراقی ها قدرت نصب عکس صدام را در آسایشگاه نداشتند
وی عنوان کرد: عراقی ها قدرت نصب قاب عکس صدام را در آسایشگاه نداشتند، حتی نمیتوانستند یک عکس دسته جمعی از صدام با اسرا تهیه کنند.
وی گفت: اسرا با صلوات و تکبیر مانع کارهای آن ها می شدند و با هر ترفندی که بود عکاس را فراری دادند، ولی در همین اوضاع 4 نفر مجروح شدند، یکی از مجروحین من بودم که بلوک سیمانی به سرم برخود کرد و سه روز در بیمارستان بودم. وی افزود: یکی از آن ها قسمت تیزی کلنگ را روی پای یکی از اسرا زده و از طرف دیگر بیرون آمده بود.
اسیر دوران 8 سال دفاع مقدس پیرامون وضعیت آسایشگاه گفت: سال اول پودر لباسشویی به اسرا نمی دادند تا به نظافت خود بپردازند، به همین دلیل بدن اسرا شپش داشت؛ برای برخی ناخوشایند بود؛ چرا که اولین باری بود که با این موجودات روبه رو می شدند به ویژه تهرانی ها؛ بعد از دوسال مقدار کمی پودر لباسشویی برای نظافت به اسرا دادند .
در زمان جنگ دولت عراق پدر و پسر را از عراق اخراج کردند
وی در ادامه بیان کرد: یک سرباز که نگهبان آسایشگاه بود انصاف بیشتری داشت و تا حدودی سرباز خوبی بود.
وی افزود: یک اسیری به نام “احمد” در آسایشگاه بود، که مادرش عراقی و پدرش ایرانی اهل” نجف آباد اصفهان” بود، زمان جنگ دولت عراق پدر و پسر را از عراق اخراج کرده بودند به همین دلیل به زبان عربی نیز تسلط داشت و تا آتش بس در زندان بود.
وی عنوان کرد: احمد با این نگهبان که نام وی نیز”احمد خلع” بود با زبان عربی صحبت میکرد و این برای ما تعجب بر انگیز بود؛ زمانی که اسرا آزاد شدند رازش را فاش کرد و گفت: نگهبان از همکلاسی های او در عراق بوده است.
وی تصریح کرد: این نگهبان مجبور بود اسرا را نیز شلاق بزند؛ اگر این کار را انجام نمی داد باید جوابگو باشد؛ اما ضربات او ملایم تر بود و احساس می شد که مراعات اسرا را می کند؛ اما از آنجایی که اسرا راز سرباز و اسیر اصفهانی را نمی دانستند این نگهبان نیز از شیطنت های اسرا مبرا نبود.
عمداً به او بادمجان نیمه پز داده بودند
وی اضافه کرد: “احمد خلع” شکمو بود و غذای ایرانی را خیلی دوست داشت؛ روزی که بادمجان پخت می شد؛ عمداً به او بادمجان نیمه پز داده بودند و بیمار شده بود؛ بعد از چند روز که به آشپزخانه آمد، گفته بود چرا اینگونه آشپزی می کنید اسرا مریض می شوند.
پخت شیرینی در آسایشگاه
وی در ادامه گفت: خمیر وسط نان های ساندویجی را جدا و در آفتاب خشک می کردیم، سپس تبدیل به آرد و الک می کردیم و با پول اندکی که داشتیم شیر خشک و شکر تهیه کرده و شیرینی می پختیم.
گاز فر در آسایشگاه
معتمدی بیان کرد: به وسیله سیم خاردار و دبه های روغن نباتی بدون اینکه سربازهای عراقی متوجه شوند “گاز فر” درست می کردیم؛ برای هر 120 نفر یک چراغ علاالدین برای گرم شدن سالن داده بودند با این چراغ، فر ساخته و پشت پنجره قرار می دادیم. این سرباز شکمو شیرینی ها را می خورد؛ بنابراین اسرا تصمیم گرفتند که بین شیرینی ها سنگ قرار دهند و از قضا این کار را انجام داده و سرباز با خوردن این شیرینی ها از اسرا پرسید؛ چرا این کار را انجام داده اید؟ که یکی از اسرا گفت: چون شما شیرینی ها را میخورید این کار را انجام دادند.
حدیث عباسی