در شماره گذشته پایگاه خبری افق بافق خواندید که سعید و بهناز با عشق و علاقه فراوان زندگی مشترک خود را آغاز کردند. چند ماهی که از زندگی مشترک آن ها گذشت ، دخالت های مادر سعید در زندگی مشترکشان روز به روز زمینه اختلاف آنها را فراهم کرد تا جایی که بهناز با قهر و دلخوری به خانه پدرش رفت. و بهناز در خواست طلاق می دهد در این شماره ادامه ماجرا را می خوانید:
نمی دانم چند ساعت گذشت صدای زنگ خوردن موبایلم را شنیدم؛ اما تشخیص نمی دادم که چکار باید بکنم انگار بدنم هزار کیلو شده بود نمی توانستم تکان بخورم دوباره در ناهشیاری فرو رفتم، بالاخره با صدای پدرم و ضربه هایی که به صورتم زد چشمانم را باز کردم، تصویر پدرم را دو تایی می دیدم پدرم به شدت تکانم می داد و می گفتم خوبی؟ چطور شدی؟ بلند شو بریم بیمارستان. احساس می کردم صورتم ورم کرده نفس عمیقی کشیدم، پدرم برایم یک لیوان آب آورد آب را خوردم کمی حالم جا آمد، تازه یادم افتاد چه اتفاقی افتاده، پدرم اصرار داشت برویم بیمارستان اما من مخالفت می کردم و گفتم خوبم، پدرم گفت: مادرت خیلی نگرانت شده، چندین بار بهت زنگ زده؛ اما جواب ندادی آخر من را فرستاد دنبالت گوشه ای را نگاه کردم ، ساعت۱۲ شب بود ۲۰تماس ناموفق به غیر از تماس های مادرم تماس پدر بهناز توجهم را جلب کرد او هم با من تماس گرفته بود با کمک پدر از جا بلند شدم پدرم گفت: بیا برویم خانه ما گفتم: نمی آیم، همین جا می مانم می خواهم تنها باشم. پدرم دیگر اصرار نکرد و رفت. وقتی او رفت در یخچال را باز کردم. تقریبا تمام مواد غذایی فاسد شده بود. دوباره در یخچال را بستم، احساس سرگیجه داشتم متوجه شدم که در خوردن قرص های مسکن زیاده روی کردم. آن شب تا نزدیکی های اذان صبح در خانه راه می رفتم و هر لحظه جای خالی بهناز و پسرم را با تمام وجود حس کردم، دلتنگشان شده بودم، حرف های بهناز من را سرگردان کرده بود، البته بارها در طول زندگی مشترکمان شبیه این حرف ها را زده بود؛ البته من مانند دژی محکم جلو حرفهایش مقاومت کرده بودم و اصلا او را درک نکرده بودم بهناز رفته بود و من در برزخی بی انتها رها شده بودم.
صدای اذان را شنیدم ا… اکبر! قلبم به تپش افتاد نیرویی من را هل داد رفتم وضو گرفتم و سجاده را پهن کردم برخلاف گذشته نمازی با شورو حال خواندم بعد از نماز سرم را بر سجده گذاشتم و گریه کردم احساس سبکی کردم احساس کردم تشنه ام، تشنه خلوتی تا با خدای خودم، راز و نیاز کنم و خودم را پیدا کنم فکری مثل یک آذرخش به مغزم زد از جا بلند شدم حاضر شدم سوئیچ ماشین و مدارکم را برداشتم و از خانه بیرون آمدم. هوا هنوز تاریک بود سوار ماشین شدم و از شهر خارج شدم همین طور به رانندگی ادامه دادم روشن شد به شهری رسیدم، حال جسمی ام تعریفی نداشت، جلو یک کافه کوچک نگه داشتم یک چایی خوردم و چند لقمه صبحانه به ماشین برگشتم یک ساعتی در ماشین خوابیدم؛ وقتی بیدار شدم ساعت هفت صبح بود به رییسم پیام دادم : آقای محمدی سلام، کار مهمی برایم پیش آمد و راهی مشهد شدم انشاا… نایب الزیاره خواهم بود. شروع به رانندگی کردم عصر بود که به مشهد رسیدم سراسیمه خودم را به حرم رساندم وضو گرفتم و داخل صحن شدم، خادمان نقاره می زدند و با هرضربه بندی از دلم پاره می شد و اشکی از چشم روانه صورتم می شد.۳روز در مشهد ماندم و تقریبا بیشتر روز را در صحن ها و رواق ها مشغول تفکر و رلز و نیاز بودم ، بارها زندگی ام را مثل یک فیلم سینمایی مشاهده می کردم، از اول تا آخر من باید چکار می کردم که نه به مادرم بی احترامی می شد و نه همسرم را آزرده خاطر می کردم و پسرم را بهتر تربیت می کردم.
دلم برای ثمره زندگی ام می سوخت
مادرم بارها تماس گرفت و هر بار با حیرت از تصمیم ناگهانی ام می پرسید؛ اما من سخن را کوتاه می کردم و تنها به اینکه حالم خوب است و نگران نباشید بسنده می کردم؛ پدر و مادر بهناز هم تماس گرفتند و از بدحالی بهناز می گفتند و اصرار داشتند در امر طلاق همکاری کنم و زودتردخترشان را از یوغ من و مادرم نجات دهند؛ اما سرنوشت پسرم چه می شد با اینکه همه دوستش داشتند؛ اما شدت بی ادبی و لجبازی اش به حدی بود که هیچ کس حتی من و بهناز توان تحمل رفتارهایش را نداشتیم، دلم برای ثمره زندگی ام می سوخت.
این سفر به سر آمد و معجزه زیارت باعث سبکی قلبم شد هنوز هم ناراحت بودم؛ اما خیلی آرام شده بودم؛ وقتی برگشتم از مرکز با من تماس گرفته شد که برای پیگیری پرونده طلاق می بایست به مشاوره می رفتم در اولین جلسه مشاوره شرکت کردم بهناز هم بود. پدر و مادرش هم بیرون اتاق نشسته بودند؛ اما من به خانواده ام چیزی نگفته بودم که مشاوره دارم بهناز جواب سلامم را به سردی داد در طول جلسه گلایه هایش را بیان کرد و من با صبوری فقط گوش کردم و چیزی نگفتم متوجه می شدم که گاهی بهناز خیلی زیاده روی می کند و حرفهایش بوی توهین به من و خانواده ام می داد؛ اما باز هم دندان روی جگرم می گذاشتم و گوش می کردم با خودم می گفتم آن قدر او را آزرده خاطر کرده ام که برای تخلیه هیجاناتش به هر چیزی و هر حرفی متوسل می شود تا خودش را مظلوم من و مادرم را ظالم جلوه بدهد در انتهای جلسه من گفتم: قبول دارم اشتباهاتی از جانب من رخ داده و رفتارهایم تو را ناراحت کرده؛ اما راضی به جدایی نیستم، معتقدم اگر با تو نتوانم خوشبخت شوم با هیچ کس دیگری هم خوشبخت نمی شوم آن جلسه تمام شد هنوز هم سرگردان بودم نمی دانستم چکار باید می کردم؛ اما می دانستم نباید جدا شوم و همه چیز را ببازم. چند روز بعد از جلسه اول مشاوره، مادرم متوجه شد که بهناز درخواست طلاق داده و من به جلسه مشاوره رفته ام.
رازداری اصل کار اوست
هر چه تلاش کرد و از من پرسید حرفهای بهناز را بازگو نکردم بیشتر اوقاتم را در خانه خودم می گذراندم و کمتر به خانه مادرم می رفتم چون می ترسیدم تحت تاثیر اطرافیان قرار بگیرم و نهال باریک اقتدارم دوباره خم بشود. جلسه دوم حضور من با مشاوره تنها برگزار شد، ابتدای جلسه صحبت کردن برایم سخت بود تا واقعیت را به مشاور بگویم یعنی غرورم اجازه نمی داد یا اینکه اعتماد نداشتم، نمی دانم ولی دلم می خواست با او درد دل کنم مشاور متوجه شد و به من گوشزد کرد رازداری اصل کار اوست، کمی با من همدلی کرد. رفته رفته شروع به صحبت کردم. به او اعتماد کردم و همه دل مشغولی ها و چالش های ذهنی ام را بیرون ریختم مشاور به من کمک کرد ذره ذره کلاف سرگردان زندگی ام را باز کنم، مشاور من چند جلسه طول کشید در طی جلسات یاد گرفتم برای هر کسی جایگاه خاصی را قائل باشم تصمیمات مهم زندگی مشترکم را با مشورت همسرم بگیرم مرزهای زندگی مشترک را رعایت کنم و حرفهای خصوص را از حریم خانه بیرون نبرم به عنوان یک مرد اقتدارم را حفظ کنم.
چینی شکسته زندگی ام را دوبار بند بزنم
حالا فهمیدم بهناز درست میگفت من نباید اینقدر تحت تاثیر حرف های دیگران عمل می کردم باید آن قدر هنرمندی به خرج می دادم تا هم احترام مادرم را حفظ می کردم و هم احترام همسرم را نباید موجب بدبینی آنها به هم می شدم باید ریشه های وابستگی ام را از بین می بردم و به عنوان یک فرد مستقل برای زندگی ام تصمیم می گرفتم و حالا تصمیم گرفتم چینی شکسته زندگی ام را دوبار بند بزنم می دانم، می توانم بهناز و خانواده اش را از طلاق منصرف کنم، می خواهم برای آرامش خودم، همسرم و فرزندم تلاش کنم در عین حال وظایفی در قبال پدر و مادرم دارم را نیز انجام دهم.
ریحانه کارگران