از صدای جلینگ جلینگ قاشق در لیوان از خواب پریدم . مادرم بالای سرم نشسته بود و گفت پسرم بلند شو آب جوش و عسلت را بخور، بلند شو عزیزم ، از جا بلند شدم و دست و رویم را شستم و حاضر شدم . مادرم لیوان آب جوش را پشت سرم آورد که بخورم .نیمی از آن را سر کشیدم و روانه کار شدم . مادرم گفت صبر کن صبحانه ات را برنداشتی و ظرف صبحانه را در کیفم گذاشت و کیف به دستم داد و لقمه ای نان و پنیر به دست دیگرم داد و گفت: امشب قرار خواستگاری داریم، سعی کن زودتر از سر کار برگردی .خیلی کار داریم در حالی که رانندگی می کردم اضطراب عجیبی وجودم را فرا گرفت. به آنچه امشب قرار است رخ دهد فکر می کردم . آیا تصمیم درستی گرفته ایم ؟ آیا من وبهناز می توانیم زوج خوبی باشیم؟ بهناز دختر همکار پدرم بود. هر دو در خانواده مرفهی زندگی می کردیم . پدر من مهندس بود، مادرم مدیر مدرسه. یک خواهر کوچکتر داشتم . در تمام مقاطع تحصیلی در مدارس خاص درس خوانده بودم و بلافاصله بعد از گرفتن مدرک مهندسی برق ، پدرم کارم را در یک شرکت معتبر روبراه کرده بود. بهناز را در مهمانی های خانوادگی دیده بودم.
انگار همه چیز خوب بود هیچ جای نگرانی نبود
آنها سه خواهر بودند. بهناز خواهر ارشد بود . پدرش مهندس بود و مادرش خانه دار بود.افکار مختلف چنگ به پیکره وجودم می زدند تا شب حالم را نمی فهمیدم و وقتی به خانه برگشتم مادرم همه چیز را تمام و کمال آماده کرده بود. از لباس هایی که قرار بود بپوشم تا گل و شیرینی و… مثل یک پسر خوب همه فرمایشات را یکی پس از دیگری اجرا کردم و به همراه پدر و مادر و خواهرم به خواستگاری رفتیم، دو خانواده دل می دادند و قلوه می گرفتند و مرتب تعارف می کردند. انگار همه چیز خوب بود، هیچ جای نگرانی نبود. من و بهناز رفتیم داخل اتاق تا با هم صحبت کنیم. یک ساعتی در مورد خودمان و انتظاراتمان صحبت کردیم .بهناز همه ملاک های مورد نظر من را داشت .آن شب گذشت و یک ماه بعد پس از یک مراسم مفصل من و بهناز عقد کردیم. مادرم در همه جزئیات مراسم سنگ تمام گذاشته بود، همه فامیل مادرم را قبول دارند، از سلیقه و بلندی طبع حرف اول فامیل را می زند . من هم مو به مو طبق خواسته های او عمل کردم . همه چیز خوب بود ، ازدواج من با بهناز مرا سرتا پا شعف کرده بود. قلبم از شوق لبریز بود هر بار که او را می دیدم به شدت علاقه ام به بهناز افزوده می شد، می خواستم بیشتر روز راپیش او باشم اما مادرم می گفت خوبیت ندارد زیاد به خانه آنها بروم چون بهناز دو خواهر دیگر در خانه دارد اما بهناز و مادر و پدرش خیلی گرم و صمیمی با من رفتار می کردند و هر روز من را برای ناهار دعوت می کردند . من هم قلبا تمایل داشتم بروم اما هر وقت به آنجا می رفتم پس از بازگشت به خانه مادرم مرا سرزنش می کرد که چراهر روز به آنجا می روم و بهناز را به خانه خودمان بیاورم ، بهناز هم بعضی روزها به خانه ما می آمد ، بعضی روزها هم مقاومت می کرد . اول مهر شد بهناز دانشجوی ترم پنجم بود و باید به یزد می رفت . فقط آخر هفته ها به بافق می آمد . در طول هفته انتظار می کشیدم که زودتر برگردد؛ اما وقتی می آمد مادرم مدام تذکر می داد که خیلی زیاد به خانه آنها نروم و خودم را خیلی دست و پایی نکنم و بهناز را به خانه مان بیاورم .
مادرم به چشم یک مرد زن ذلیل به من نگاه می کرد
اما بهناز هم لجبازی می کرد و به خانه ما نمی آمد . آن روزها گذشت و اکثر اوقات مادرم وبهناز باهم اختلاف نظر داشتند و قربانی آن من بودم .یک سال و شش ماه بعد با تلاشی بی وقفه و با کمک والدینم خانه ای خریدم وقتی بهناز را بردم تا خانه را ببیند، شروع به گلایه کرد که من می خواهم در این خانه زندگی کنم، ولی تو هیچ نظری از من نپرسیدی ، خودت و مادرت بریدین و دوختین، نظر من هیچ اهمیتی برای تو ندارد و …با کلی زحمت او را آرام کردم ، اوضاع به طور موقت آرام شد تا اینکه تصمیم گرفتیم جشن عروسی برگزار کنیم.بزرگترین چالش زندگی ام قبل از جشن عروسی و در تدارکات مراسم از لباس عروسی و آرایشگاه و حتی پرده و وسایل منزل، اختلاف نظر بین مادرم و همسرم بود و من که به سلیقه های مادرم ایمان داشتم تلاش می کردم بهناز را قانع کنم . او هم می گفت حتی در مراسم عقد هیچ چیز به سلیقه او نبوده و در همه چیز کوتاه آمده؛ اما دیگر کوتاه نمی آید ، اخم و تخمهای بهناز، مادرم را متوجه کرد و با پادر میانی پدرم ، مادرم کوتاه آمد . بهناز پیروز میدان شد و مادرم در تمام مراسم با من سر سنگین بود و به چشم یک مرد زن ذلیل به من نگاه می کرد.
انگار نیمه گمشده همدیگر بودیم
بالاخره پس از چالش ها ی زیاد و طی کردن پستی و بلندی ها و فرار کردن زندگی مشترکمان را شروع کردیم . عاشقانه بهناز را دوست داشتم او هم مرا دوست داشت . لحظات شادی را با هم سپری میکردیم ، انگار نیمه گمشده ی همدیگر بودیم.
مادرم هر روز با من تماس می گرفت و احوالم را می پرسید من دلتنگش می شدم و می خواستم هر روز به خانه مادرم سر بزنم ، اما بهناز همراهی نمی کرد و می گفت هفته ای یک بار کافیست و من تنها به خانه مادرم می رفتم . مادرم برایم سنگ تمام می گذاشت و حسابی از من پذیرایی می کرد . دلم برایش می سوخت، سالها برایم زحمت کشیده بود و دلش به من خوش بود. احساس خوبی داشتم. مادرم در مورد بهناز سوال می کرد و ناخوآگاه همه جزئیات زندگی ام را با مادرم د ر میان می گذاشتم . از خانه داری و آشپزی ، حرفهای دو نفرمان و حتی اتفاقات خانه مادر خانمم.
حرف و حدیث ها تن نحیف زندگی مشترکمان را می لرزاند
وقتی با بهناز به خانه مادرم می رفتم، مادرم به قصد نصیحت نکاتی را به من متذکر می شد؛ اما بهناز جبهه می گرفت و حرفهای مادرم را نمی پذیرفت ؛ وقتی به خانه می رفتیم شروع به گلایه می کرد که مادرم مدام شخصیت او را زیر پا می گذارد و من هر چه تلاش می کردم توجیه کنم فایده ای نداشت . این حرف و حدیث ها تن نحیف زندگی مشترکمان را می لرزاند تا اینکه بهناز کاری مورد علاقه اش در یک مهد کودک پیدا کرده بود و می خواست سر کاربرود . آنجا دستمزد بسیار کمی به بهناز می دادند، اما بهنازخیلی دوست داشت برود . من مخالفتی نداشتم؛ اما بهناز خیلی دیر ناهار درست می کرد؛ وقتی من خسته از سر کار به خانه می آمدم ، هنوز غذا حاضر نبود . یک شب وقتی به خانه مادرم رفتم و مادرم برایم غذا آورد با چنان ولعی غذا می خوردم که مادرم تعجب کرد و پرسید:سعید جان ناهار چی خوردی ؟ من هم خندیدم و گفتم امروز حاضری خوردیم . چشمان مادرم گرد شد و به من زل زد و دوباره پرسید غذا حاضری؟!! با چاپلوسی گفتم هیچ جا خونه مادر آدم نمیشه، هیچ غذایی هم غذای مادر نمی شه . صورت مادرم در هم رفت و گفت: هر روز همین برنامتون هست؟ گفتم نه بیشتر روزها ناهار درست می کند ؛ اما به پای شما که نمی رسه … باز هم اخم مادرم بیشتر شد و گفت: حالا چه فایده بهناز میره سرکار ، بشینه توی خونه و به خونه زندگیش برسه ، گفتم خیلی دوست داره بره سرکار، من مشکلی ندارم، می بینم چقدر تلاش می کند که همه چیز مرتب باشد و کم و کسری نمی گذارد. مادرم با کنایه گفت: مشخصه که کم و کسری نمی گذاره!!
یک ساعتی با مادرم صحبت کردم .به خانه برگشتم ، ذهنم آشفته بود .بهناز شام درست کرده بود و منتظر من بود تا با هم بخوریم، گفتم شام خوردم خودت بخور . بهناز از من دلخور شد و گفت: به خاطر اینکه ناهار حاضری خوردیم . با کلی ذوق و شوق شام مفصلی درست کردم اما…
جواب های دندان شکنی به مادرم می داد
گفتم ببخشید عزیزم و به اتاق رفتم .زنجیره افکار از ذهنم میگذشت . از آن روز به بعد مادرم مرتب برایم زنگ می زد و از من می خواست به خانه مادرم بروم ؛ وقتی می رفتم از من پذیرایی گرمی می کرد و من هم مست غذای مادرم می شدم و همه زندگی ام را روی دایره می ریختم و با مادرم صحبت می کردم؛ وقتی به خانه میرفتم برای اینکه بهناز ناراحت نشود ، کمی از غذایی که او درست کرده بود می خوردم، می گفتم غذای مادرم کجا و غذای بهناز کجا؟!!بهناز می گفت : سعید چرا اینقدر کم غذا می خوری؟ دوست نداری! می گفتم نه سر کار یه چیزهایی خوردم.
هفته ای یکی دو بار با بهناز به خانه مادرم می رفتم و مادرم سعی میکرد غیر مستقیم کم و کاستی های بهناز را به او متذکر شود. بهناز هم مقاومت می کرد و جواب های دندان شکنی به مادرم می داد . هر بار هم که به خانه مادرم می رفتیم تا چند روز در خانه با بهناز چالش و بحث داشتیم ؛چرا مادرت چنین حرفی به من زد؟ ، چه منظوری داشت؟ از کجا می دانست؟و نگاه های معنا داری به من می کرد ، من هم قسم می خوردم که مادرم منظوری نداشته و تو بدبین هستی و …
ادامه دارد
ریحانه کارگران