داستان اول:
صبح یکی از روزهای آخرین ماه سال در حالی که بسیاری از خانواده ها به دنبال خانه تکانی و خریدهای شب عید بودند تا با شادی و آرامش به استقبال نوروز بروند زوج جوانی پشت در یکی از شعبه های مجتمع قضایی خانواده در آستانه جدایی به انتظار ایستاده بودند.
نیما 24 ساله و سارا 22 ساله با برگه ابلاغیه ای در دست پشت در یکی از شعبه ها در انتظار زمان رسیدگی به پرونده شان بودند.
دقایقی بعد مدیر دفتر آنها را به داخل شعبه فراخواند. با اجازه قاضی وارد شعبه شدند و با چند صندلی فاصله از هم روبه روی قاضی نشستند.
لحظاتی بعد و در حالی که قاضی جزئیات دادخواست را بررسی می کرد نیما بدون مقدمه گفت: آقای قاضی از دست این زن خسته شدم هنوز یک سال از زندگی مشترک مان نگذشته اما ببینید به کجا رسیدم که ترجیح دادم مسیرمان را از هم جدا کنیم.
قاضی سرش را بالا آورد و گفت: از چی خسته شدی؟ آرام و کامل توضیح بده ببینم مشکل شما چیست؟
نیما گفت: یک سال و نیم پیش در یکی از شبکه های اجتماعی با صفحه مجازی سارا آشنا شدم آنقدر حرف های قشنگ و جملات زیبایی نوشته بود که ناخودآگاه فکر کردم اگر با او زندگی کنم خوشبخت ترین مرد روی زمین هستم.
یک روز که او همه دنبال کننده هایش در فضای مجازی را به نمایشگاه نقاشی دوستش دعوت کرده بود با خودم گفتم این بهترین فرصت برای آشنایی با سارا است به نمایشگاه رفتم و همانجا نخستین دیدار رقم خورد و کم کم شرایط دوستی مان مهیا شد. چند ماهی باهم دوست بودیم.
باور کنید آن چند ماه بهترین روزهای زندگی ام بود به یقین رسیدم که او نیمه گمشده من است و خیلی زود باهم ازدواج کردیم. اما بعد از اینکه زیر یک سقف رفتیم تازه فهمیدم چه اشتباهی کرده ام.
قاضی حرف های نیما را قطع کرد و از سارا پرسید: شما حرف های همسرتان را قبول دارید؟
دختر جوان جواب داد: همسرم عادت دارد که همه موضوعات را بزرگ جلوه دهد. مشکل ما این است که او مخالف پیشرفت من است و تلاش می کند در گذشته بماند. من هم در این مدت فهمیدم زندگی کردن با چنین آدمی چقدر سخت است اما چون دوستش داشتم تحمل کردم. آقای قاضی همسرم می خواهد که همه فعالیت هایم را در فضای مجازی تعطیل کنم در حالی که او من را از ابتدا می شناخت و می دانست که من برای کارم در فضای مجازی ارزش زیادی قائلم و نمی توانم حرف هایش را بپذیرم. من با پیام های دنبال کننده هایم زندگی می کنم اما همسرم مدام اصرار می کند که پیام هایم را ببندم و پستی هم نگذارم که برایم قابل درک نیست.
دقیقا مثل یک اسیر با من رفتار می کند و اگر بخواهد به رفتارهایش ادامه دهد ترجیح می دهم دیگر با او زندگی نکنم.نیما به یکباره حرف های همسرش را قطع کرد و گفت: تو در این یک سال و نیم که از آشنایی و ازدواج مان می گذرد فقط به دنبال جذب و افزایش دنبال کننده های صفحه ات بودی.
اصلا فراموش کرده ای که من هم هستم. تمام مسائل خصوصی خانه ما ظرف چند دقیقه برای دنبال کننده های سارا عمومی می شود و من دیگر تحمل آن را ندارم. جناب قاضی شاید باورتان نشود این خیلی شرم آور است اما من حتی وقتی یک لباس راحتی می خرم همه از رنگ و مدل آن باخبر می شوند! بعضی اوقات فکر می کنم حریم خصوصی برای همسرم تعریف نشده است و برای آخرین بار جلوی شما می گویم که یا باید شیوه زندگی اش را عوض کند و اگر نمی تواند همین جا از هم جدا شویم بهتر است.قاضی چند لحظه ای فکر کرد و گفت: دغدغه های حاشیه ای زندگی شما سبب شده تا از ماهیت زندگی مشترک تان دور شوید.
شما ابتدا باید به کلاس های مشاوره بروید و اگر مشکل تان حل نشد آن وقت تصمیم دیگری می گیرم.
داستان دوم:
یکی از روزهای پایان سال که بیشتر خانوادهها درگیر خانه تکانی و خرید شب عید بودند، «یاسمن» و «خسرو» همراه اعضای خانواده و وکلایشان به دادگاه آمده بودند، البته این زوج بار اولشان نبود که به دادگاه خانواده مراجعه کرده بودند،چراکه از چهار سال پیش یکی از گرفتاری هایشان رفت و آمد به دادگاههای مختلف بود.
وقتی زن و شوهر جوان با پدر، مادر و وکلایشان وارد دادگاه شدند، قاضی با شنیدن همهمه آنها گفت: «لطفاً فقط طرفین پرونده و وکیلها بمانند و بقیه بیرون منتظر بمانند…».
سپس رو به مرد جوان پرسید:«بالاخره میخواهید چه کار کنید؟ یادم هست که در جلسه قبل نه موافق طلاق بودی و نه حاضر به تهیه مسکن مناسب برای شروع زندگی. همسرت هم روی کراهت زندگی با شما تأکید داشت…»
همان موقع وکیل زن جوان جواب داد:«شوهرموکلم موافقت کرده که در قبال دریافت هزینه جشن عقد به طلاق رضایت بدهد.» مرد جوان که گوشهای ایستاده بود گفت:«۱۵ سکه طلا که بابت بخش اول مهریه پرداخت کــــــــــــــرده ام، همینطور ۲ سکهای را که بابت چهار ماه از من گرفته است، باید پس بدهد…»
قاضی سری تکان داد و گفت:«معلوم است در این دو ماهی که خبری از شما نبود، رفته اید و حرف هایتان را زده اید…» سپس رو به زن و شوهر جوان کرد که در سکوت هر کدام به سمتی نگاه میکردند.
مرد جوان نخستین بار دختر مورد علاقهاش را در یک لباس فروشی دیده بود. درست در روز پدر و یک هفته پس ازآشنایی شان، با مادر و پدرش به خواستگاری رفته بودند.، اما خانواده یاسمن به دلیل سن کم دخترشان موافق این ازدواج نبودند و بهانه آوردند که یاسمن تصمیم دارد تحصیلاتش را ادامه دهد. اما خسرو دست بردار نبود و حدود یک سال هر ماه با گل و شیرینی به خواستگاری رفته بود.
سرانجام با قول اجازه ادامه تحصیل و یک دوره نامزدی دو ساله موافقت خانواده عروس را گرفته بود، اما وقتی زوج جوان میخواستند پای سفره عقد بنشینند، نخستین اختلافها میان دو خانواده شکل گرفت. خانواده یاسمن روی ۵۰۰ سکه طلا برای مهریه اصرار داشتند و خانواده خسرو روی کم کردن میهمانان.
سرانجام قرار عروسی گذاشته شد و روز جشن هم خانواده عروس به خاطر پایین بودن کیفیت شام، شیرینی و میوه اعتراض کردند و خانواده داماد به خاطر بالا بودن هزینه عکاسی و فیلمبرداری. هر چه بود با وساطت بزرگترها دعواها به پایان رسید اما جدال زن و شوهر جوان تازه شروع شده بود.
در همان روزهای اول بعد از عقد یاسمن متوجه شد که همسرش میانهای با مسواک زدن ندارد، هیچ وقت موهایش را شانه نمیزند و زحمت شستن جورابهایش را هم به خود نمیدهد. از سوی دیگر در ابراز احساس و به کار بردن کلمات زیبا و عاشقانه هم غرور زیادی دارد. خسرو بارها اعلام کرد که بعد از تحصیل دوست ندارد همسرش در جامعه حضور داشته باشد و کار کند. یاسمن هم که سن و سال زیادی نداشت از این رفتارها و حرفها دلخور شد و به همسرش گفت:«حرفهای قشنگ و آرزوهایی را که طی ۱۲ بار خواستگاری زدهای، خیلی زود فراموش کردهای.»
هنوز شش روز از تاریخ عقد عروس و داماد جوان نمیگذشت که یاسمن به خانوادهاش گفت که همسرش به دروغ گفته استاد دانشگاه است، ولی در واقع یک دبیر حق التدریسی بود. بعد هم از توهینهای شوهرش حرف زد و اعلام کرد نمیتواند به زندگی با این مرد ادامه دهد.
پس از آن بود که خانوادهها بار دیگر رو در روی هم قرار گرفتند و پس از آنکه نتیجهای از جلسات خود نگرفتند کار به دادگاههای مختلف کشید و پروندههای مهریه و تمکین و نفقه و… گشوده شد…
چند دقیقه بعد قاضی همه حاضران را به سکوت فراخواند و از آنها اجازه خواست پرونده دادخواست طلاق یاسمن به طلاق توافقی تبدیل شود.
در پایان قاضی از زن و شوهر و وکلایشان درخواست کرد برگهها را امضا کنند تا رأی خود را صادر کند.