چوب خدا صدا ندارد

یک هفته ای می شد که بعد از انجام کارهایم چند ساعتی را در پارک نزدیک خانه ام می گذراندم تا خستگی از تنم در برود. هر روز عصر که به پارک می رفتم، می دیدم دختر جوانی به همراه یکی که روی ویلچر نشسته، به پارک می آید. او هم یک یا دو ساعتی می ماند و می رفت. امروز تصمیم گرفتم به نزد او رفته و با او هم صحبت شوم به نزدیکش رفتم و از او اجازه گرفتم تا در کنار او روی نیمکت پارک بنشینم. با خوش رویی تمام مرا پذیرفت و حتی به احترامم بلند شد و مرا دعوت به نشستن کرد؛ به آقای روی ویلچر هم سلامی کردم و احوالش را پرسیدم. گرم، جواب سلامم را داد. او هم احوال مرا پرسید. هنوز در ذهنم درگیر بودم که چگونه بحث را شروع کنم که آقای روی ویلچر به آن خانم نگاهی کرد و گفت: نغمه جان! تو برو این خانم اینجا هستند و بعد نگاهی به من کرد و گفت: از شما خواهش می کنم، یک کم اینجا بمانید تا خانم بروند و برگردند. من به پایین آوردن سرم همراه با لبخند خیال او را راحت کردم. نغمه در حین بلند شدن گفت: ببخشید، یک کم اینجا باشید من زود برمی گردم و رفت.
با نگاه، رفتنش را تماشا می کردم، درحالی که دهها سوال ذهنم را درگیر کرده بود.

دوست دارید قصه ی زندگی مرا بنویسید؟
آرام صورتم را به طرفش چرخاندم، نمی دانستم چه بگویم، گویی تمام سوالاتم از ذهنم پریده بود و سوالات جدید جای آن را گرفته بود. هنوز جوابی نداده بودم که اینگونه شروع کرد من و خانمم شما را می شناسیم، می دانم شما سر گذشت افراد را می نویسید، خانه ی، پر است از هفته نامه افق کویر. من و خانمم عاشق مطالب شما هستیم، از شما خواهش می کنم سر گذشت زندگی مرا بنویسید، شاید درس عبرتی بشود، حتی برای یک نفر.
شما مرا از کجا می شناسید؟ اول لبخندی زد و بعد خنده بلندی کرد و گفت: خیلی ساده است عکس شما بالای مطالب خودتان است. یک آن از ذهنم گذشت که ای وای… چه سوال احمقانه ای پرسیدم! چرا به ذهن خودم نرسید! خودم را نباختم گفتم:« اگر دوست دارید بفرمایید.»
چشمانش را بست، دست هایش را قلاب پشت سرش کرد و یک آه بلندی کشید و این گونه شروع کرد:
-دانشگاهم که تمام شد، به سربازی رفتم، دو سال از زندگی ام که در سربازی گذشت، وقتی این دوران تمام شد خیلی زود کاری برایم پیدا شد و پدرم کمکم کرد یک خانه کوچکی برایم خرید و آن گاه زمزمه های دامادی من بالا گرفت. ” نغمه ” دختر همسایه ما بود، او هم تازه دانشگاهش تمام شده بود که همراه خانواده به خواستگاریش رفتیم. نغمه تک فرزند خانواده بود،
از کودکی پدرش را از دست داده با مادرش زندگی می کرد، او برای ازدواج شرطی گذاشت که من چندان راضی نبودم، ولی خب چون دوستش داشتم شرطش را هم پذیرفتم او گفته باید درخانه پدریش زندگی کنیم، برای منی که خانه داشتم و دلم می خواست به خانه خودم بروم سخت بود، ولی چه می شد کرد عشق است.
روزهای خوب وخوشی را داشتیم؛ اما این خوشی برای ما طولی نکشید

، بعد از مرگ مادر نغمه او هر روز افسرده تر می شد؛ و تلاش های من بی فایده بود، چند ماهی اینگونه گذشت.

دیگر از آن نغمه سابق خبری نبود
تا اینکه تصمیم گرفتم او را به زیارت ببرم، با هم راهی سفر مشهد شدیم اول قرار بود یک هفته بمانیم، ولی بعد از اینکه دیدم هر روز حال نغمه بهتر می شود با مشورت خودش یک ماهی را ماندیم…
دیگر از آن نغمه سابق خبری نبود و شده بود همان دختر پر شورو شر همیشگی و من واقعا خوشحال بودم، بعد از برگشتن از مشهد به خانه خودم اساس کشی کردیم و زندگی تازه ای را شروع کردیم روز ها از پی هم می گذشت، و من سر کار می رفتم و نغمه در کلاس خیاطی اسم نوشته بود و آنجا می رفت که با دختری به نام پریا دوست شد بعد از اتمام کلاس خیاطی نغمه و پریا باز همدیگر را می دیدند و از شادی هایشان به هم می گفتند. و شده بودند سنگ صبور هم.
نغمه جان می دانی که الان چهارساله باهم ازدواج کردیم.
-خب که چی؟
-من دلم یک بچه می خواد.

یک فکر احمقانه به سرم زد
اتفاقا من خودم چند وقت بود که می خواستم در این مورد باهات صحبت کنم من اگر قرار بود حامله بشوم تا حالا شده بودم و به نظر من بهتر است دکتر برویم ببینیم او چی می گوید.
فکر بدی نیست یک نوبت بگیر برای هفته آینده.
باشه.
بعد از چند بار رفت و آمد آزمایش دادن به ما گفتن که نغمه نمی تواند حامله بشود!
هضم این خبر برای من نغمه چقدر سخت بود راهکاری ندارم، ولی من یک فکر احمقانه به سرم زد
با نغمه در میان گذاشتم، نمی دانم چرا؟ به جای داد و بیداد و سر و صدا خیلی آرام قبول کرد، در حالی که دلش نمی خواست به خواستگاری بیاید، اما رفتیم احساس نغمه را هرگز درک نکردم، من خیلی دیر فهمیدم که او آن قدر مرا دوست داشت که نمی خواست نگاه حسرت بار مرا روی بچه های اطرافیان ببیند.
پریا، قبول کرد، اما یک شرط گذاشت که حتی فکرش را هم نمی کردم، او گفت: می خواهد با نغمه در یک خانه زندگی کند و دوست داشتن نغمه را بهانه کرد و من ساده دل باور کردم. در این باره با نغمه صحبت کردم و او تصمیم را برعهده خودم گذاشت من شرط پریا را قبول کردم نغمه اهل شکایت کردن نبود، ولی من می دیدم که هرروز لاغر و لاغر تر می شود، ولی پریا از زمین زمان می نالید. با اینکه من به پریا بیشتر می رسیدم و او را بیشتر به تفریح می بردم، ولی باز شکایت داشت و گله می کرد. وقتی سوگل به دنیا آمد دیگر پریا شده بود بانوی خانه. یک روز که از نغمه پرسیدم، چرا از این وضع شکایتی ندارد؟ با بغض گفت: چون همه ی ما را خدا می بیند و خودش جواب همه را می دهد.
ببخشید تو زحمت افتادید یک کار کوچک داشتم که انجام دادم.

زندگیم را برای کسی تعریف کنم تا چاپ کند تا عبرتی بشود برای دیگران
نه خواهش می کنم اتفاقا من هم خوشحال شدم، در حالی که پاکت آب میوه را تعارف من می کرد کنارم نشست. ذهنم درگیر سوالات زیادی بود، ولی ادب اجازه نمی داد، پاسخ سوالاتم را بپرسم و باید صبر می کردم تا خودشان شروع کنند، در حال و هوای خودم بودم که نغمه در حالی که بسته ی کیکش را باز می کرد گفت: خانمی نکنه آقای من! از زندگیش تعریف می کرد؟ مردد بودم چه بگویم، ولی او منتظر جواب بود.
راستش بله!
حدس می زدم. همیشه می گفت می خواهم زندگیم را برای کسی تعریف کنم تا چاپ کند تا عبرتی بشود برای دیگران.
خب! من به آقای شما هم گفتم اگر خودتان اجازه بدهید من می توانم برای چاپ کردنش کمکتان کنم.
نغمه با لبخندی کوتاه، صورتش را به طرف همسرش چرخاند و گفت: خب! ادامه بده.

پریا هم همین را می خواست
آقارضا! در حالی که آب میوه اش را می خورد ادامه داد:به خواسته ی پریا قرار شد یک هفته ای به شمال برویم، وقتی موضوع را به نغمه گفتم و از او خواهش کردم که با ما بیاید او قبول نکرد، البته پریا هم همین را می خواست.
دراین مدت 2و3 سال انقدر به نغمه طعنه و کنایه زده بود که من هم جای او بودم قبول نمی کردم.
ما راهی سفر شدیم هنوز به چالوس نرسیده بودیم که باران شروع به باریدن کرد، ادامه دادن خیلی سخت بود برای همین تصمیم گرفتیم اولین جایی که ویلا پیدا کردیم استراحت کنیم.رفتن خیلی مشکل شده بود ترافیک، جاده های لغزنده، مه شدیدهمه و همه دست به دست هم داده بود تا سرعت حرکت کم شود حدود یک ساعتی طول کشید تا به اولین ویلا رسیدیم، ویلای تمیز و جمع و جوری بود. وسایلمان را به داخل ویلا بردیم و بعد از یک استراحت کوتاه و صرف چای، من می خواستم بروم شام بگیرم.
و دیگر ساکت شد ،احساس کردم بغضی فرو خورده در گلویش سنگینی می کند، چشمم به صورت خیس نغمه افتاد که بی صدا گریه می کرد، چشمانش سرخ شده بود، مگر چه می خواست بگوید که هردو اینقدر ناراحت بودند. دیگر صدای گریه آقا رضا بلند شده بود، نغمه بلند شد و پشت سر ویلچر ایستاد و ویلچر را به جلو حرکت داد و از جلو چشمان پر از سوال من رفتند!
مگر چه اتفاقی افتاده بود که این گونه برای هر دو زجرآور بود؟ چرا آقارضا بلند بلند گریه می کرد؟ چرا نغمه او را برد؟
شاید می خواست با بردن او فرصتی به همسرش بدهد تا دوباره صحبتش را ادامه دهد و دهها شاید دیگر.

این داستان ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا