«ممل» الاغش را هُل داد و رفت سمت مزرعه تا برای گوسفندانش علف بچیند. هنوز چند قدم نرفته بود که صحنهای دید که دلش را لرزاند: «مشهدی یدا…» لاشه سه تا گوسفند را از آغلش بیرون آورده بود و با اندوه گفت: « حالا این سه تا مردن، مهم نیست… خدا کنه که این بیماری به بقیه گوسفندان نرسیده باشه» ممل پرسید: «پس چرا به اداره دامپزشکی خبر نمیدهی؟ تا کمک کنند؟« مشهدی یدا…» با آه گفت: « ای بابا! نه نیرو دارن، نه بودجه! ما باید خودمون دست به کار بشیم! فقط گوسفندان من نیستند، بیشتر آغل های آبادی همین وضعه»
« آقاتقی» که مردی با تجربه بود، سرش را تکان داد و گفت: « هر چی بگندد، نمکش میزنند… وای به روزی که نمک هم بگنده» در راه برگشت، «ممل» با خودش زمزمه کرد:« اگه این وضع ادامه پیدا کنه، دام های بیشتری تلف می شوند.»
مردم آبادی هم سرگرم کارهایشان بودند؛ یکی بیل به دوش، یکی چای داغ میریخت و یکی میگفت: « من بروم فکری به حال گوسفندانم بردارم تا همشون نمردند!
آقاتقی آهی کشید و گفت: وقتی نه پول است و نه نیرو، دامداران باید خودشان به داد خودشان برسند.
