«ممل» را که میشناسید؛ همان مردی که گاهی حرف هایی می زند که « به عقل از ما بهترون» نمی رسد و گاهی دنبال الاغش تا صحرا میرود تا برای گوسفندانش علف و آذوقه جمع آوری کند. آن روز هم، پس از کار مزرعه، الاغ را به میخ کنار قهوهخانه بست تا خستگی از تن در کند. ممل بر روی سکوی قهوه خانه نشست و مثل همیشه چای سفارش داد و طبق معمول با اهالی قهوهخانه گپ و گفتی داشته باشد. وسط نوشیدن چای، حرفهایی شنید که مردم میگویند:
«چشمپزشک آبادی رفته، هنوز کسی جاش نیومده! مردم مجبور شدن برای یه دونه مژه تو چشمشون تا شهر برن!»
ممل سری تکان داد و گفت:«تا کی باید دنبال پزشک متخصص برای درمانگاه باشیم؟ این چه وضعیه؟!»
از قضا، رئیس درمانگاه هم همانجا نشسته بود. گفت:«غصه نخورین ممل جان! طولی نمیکشه، پزشک متخصص میاد!»
ممل چایاش را به هم زد و نگاهی به رئیس کرد و گفت:
آقای «رئیس»! این قول رو قبلاً هم دادن! فقط اون موقع گفتن “به زودی میاد”، حالا شده “طولی نمیکشه”! فرقش چیه؟ وعدهشون یا واژهشون؟!»
همه خندیدند، اما الاغ ممل بیرون، از فرط انتظار شروع کرده بود به جویدن میخ! شاید او هم فهمیده بود که در این آبادی، “به زودی” یعنی “هیچوقت!

