«ممل» به آسمان نگاه کرد و گفت: ای آسمان بخیل نبودی؟ چرا باران رحمتت بر سر این آبادی فرو نمی آید! «آقاتقی» گفت: باران رحمت زمانی فرو می ریزد که اهل آبادی حال خوشی داشته باشند. ممل گفت: درست می گویید! هر روزی نرخ اقلام و کالاها افزایش می یابد. از بس گرانی هست حقوق یک ماه کارگر یک هفته خرج می شود. کسی هم به فکر نیست! آن که سیر هست که هست! آن فردی هم که گرسنه است؛ همچنان گرسنه خواهد ماند!
آقاتقی گفت: کدخدا خیالی ندارد تا مواظب قیمت ها باشد! ممل گفت: کدخدا هم غرق در نعمت ها شده و خبر از حال و روز کشاورزان ندارد. خدا را شکر که چهار ستون بدنم سالم هست کار می کنم و عرق می ریزم تا دستم جلو این و آن دراز نباشد.