برو نزد دلی بنشین که خوب از دل خبر دارد
نشو پروانه بر عشقی که پروازش خطر دارد
اگر روزی روان سوی خرابات جنون گشتی
حکایت کن ز رسوایی که او در دل شرر دارد
بدان عشق حقیقت را جدا از غمزه ی سرکش
نکن وصفش به موصوفی که ذاتی در به در دارد
اگر اواره ای یارا اگر دیوانه ای جانا
بشو دلبند بر وصلی که عشقی معتبر دارد
چو از لیلایی قلبم ز عشق پاک ان مجنون
شدم مجنون مجنونی که خوش خون جگر دارد
روم تا در پی درمان طبیبی شد جوابم کرد
که حس عالی عاشق ز درمان بی ثمر دارد
شدی شیرین شدی لیلی وگر اواره ی کویی
نشو کالای بازاری که هردم رهگذر دارد
شدی دل خون نشستی (شمع) در این اواررسوایی
برو نزد دلی بنشین که خوب از دل خبر دارد
اکرم امیدی