شمع

آتش چو گرفت ریشه و بنیادم
در حجم سکوت بی صدا فریادم
در فکر وصال هدفم می سوزم
از سوختنم به سان شب شد روزم
بعد از همه رنج و زحمت و شیدایی
آشفته شدم ز آتش رسوایی
کردند بهانه یک قلم ضعفم را
گفتند چو کوه, یک قدم ضعفم را
هرگز نشوم ز خستگی پژمرده
من را نکند قهرِ شما افسرده
تسلیم خدا و حکمت و تقدیرم
در وحش هجوم مشکلاتم شیرم
عاشق چو شوم به سرنوشتم از پیش
یک دم نکشم منت غیری بر خویش
پرواز قشنگ است ولی بی منت
دلباز و رفیع است ولی بی محنت
از قلّه اگر چه بر زمین افتادم
هرگز نرود شوق تلاش از یادم
لبخند زنم به چهره و بر اخمم
در اوج روم دوباره من با زخمم
(شمعم) که چو آتش بزنی بر قلبم
اینجاست کند رضایت دل جلبم

اکرم امیدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا