سرت به سلامت بادا

آفتاب در «معدن آباد»غروب نکرده بود که «ممل» از کار برگشت و‌ هنوز غذا کامل نخورده به سمت دکان به راه افتاد!
در آنجا تا پاسی از شب کار می کرد. »آقاتقی» که از نیامدن ممل دلواپس بود، پرسان پرسان خودش را به حجره ممل رسانید و گفت: ممل جان! چند روزی بی خبر ازت بودم! گفتم بیام و احوالی بپرسم!
ممل گفت: سرت به سلامت بادا
دخل و خرجم جور نبود؛ در نتیجه به دنبال شغل دوم بودم.
آقاتقی گفت: این روزها در آبادی همه شغل سوم و چهارم هم دارند؛ اما نمی دانستم که دست و بالت تنگ شده!
ممل گفت: مواجب معدن آباد کفاف خرجی من را نمی دهد! و هر دفعه هم کارفرما سر و ته حقوق و مواجب را می زند، با خود گفتم بیایم و اینجا در حجره پیش استاد سلمانی، پیرایشگری یاد بگیرم.
آقاتقی گفت: سرت به سلامت بادا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا