آفتاب در «معدن آباد» بسیار تند می تابید. به گونه ایی که در آفتاب ماندن همانا و سوختن همانا! جرات این که ظهرهنگام در آبادی قدمی بزنی نداشتی! چنان آفتاب بر سر آدمی می تابید که از اثر آن پوست سر «افتاب سوخته» می شد. درختان بی نوا در آفتاب سوزان دوام نمی اوردند و برگ هایشان پلاسیده می شد. اگر می خواستی که درختت سالم بماند، باید هر روز مقداری آب به پای درخت سرازیر می کردی.
این حال و هوای «معدن آباد» شده بود که «ممل» دائما زیرلب می گفت خدایا! رفع بلا از سر ما بدبخت بیچاره ها بکن! عوضش شب که می شد و هر مقدار به سمت صبح پیش می رفتیم خانه باغ ها و ویلاها شلوغ بود! معدن آبادی و غیر معدن آبادی تا پاسی از شب در خانه باغ ها نشسته و بگو و بخند داشته و شادی کرده و گاهی هم پکی به قلیان می زدند. آن از روزهای معدن آباد و این هم از شب های معدن آباد!
قصه به درازا نکشد که غرض از توصیفات این بود که «اداره تقسیم آب»، مکرر بخشنامه کرده در جهت کاهش مصرف برق هفته ایی دو روز برق چاههای کشاورزی قطع گردد و «شماره گیر» هم نصب کرده تا کسی بیش از اندازه آب برداشت نکند!
«ممل» به «آقاتقی» گفت: گویی اداره تقسیم آب زانو را بر گردن کشاورزان گذاشته که درخت نکارید و کشاورزی نداشته باشید! حال این پرسش را از خود نمی پرسد که درخت پا دارد که از آفتاب بگریزد و برود سایه تا برگ هایش پلاسیده نشود! این چه تصمیم ناجوانمردانه ایی است!
«آقاتقی» گفت:«آقاممل» هر چه که بکاری همان درو خواهی کرد! اگر باد بکاری طوفان درو خواهی کرد! آن موقعی که کشاورزان را مجبور می کردند که موتورهای گازوییلی را کنار بگذارند و افتخار می کردند که چاههای کشاورزی را برق دار کردیم آیا نباید به این فکر می افتادند که تعداد این چاهها زیاد است! آیا نباید بسته به میزان مصرف آبادی، برق تولید بشود؟ آیا نباید حساب و کتاب آبادی را می کردند که در ده سال آینده آبادی به چه چیزهایی نیاز دارد و چه چیزهایی نباید باشد! همه و همه بر می گردد به تصمیمات کدخدا که «گز نکرده می برد و می دوزد»