حمید کارمند یکی از ادارات پس از 10 سال زندگی عاشقانه، همسرش را به دادگاه خانواده کشاند تا جدا شود. این در حالی بود که او رازی پنهان در سینه داشت.
خانم معلمی که تا چندی قبل زندگی شاد و عاشقانهای درکنار همسر و پسرش داشت حالا دردادگاه پیگیر پرونده طلاق بود. همه چیز به شب یلدای سال گذشته باز میگشت، شبی که همسرش بعد از دورهمی فامیلی، موضوع طلاق را در خلوت به میان کشید و همسرش را بهت زده کرد. در چهار ماه گذشته یک چشم لیلی شده بود اشک و یک چشمش هم آه وحسرت!
سابقه آشنایی« لیلی »و «حمید» به 10 سال پیش برمی گشت. آن موقع هر دو دانشجوی رشته حسابداری بودند، اما حتی یک بار هم همدیگر را ندیده بودند تا آنکه روز امتحان ریاضی لیلی که شنیده بود حمید مهارت زیادی در درس ریاضی دارد، از او خواست روز امتحان در صندلی کناریاش بنشیند و جواب سؤالها را پنهانی به او برساند. بعد از آن تقلب، نمره امتحان لیلی 14 شد ولی حمید به دلیل وقت کم آوردن نمره 12 گرفت،اما این ماجرا جرقه آشنایی بیشتر میان آنها را زد و دخترو پسر به هم دل بستند. اما لیلی که خانوادهای مذهبی داشت نمیتوانست بدون محرم شدن به دوستی با پسری غریبه ادامه دهد، بنابراین دو هفته بعد از آشنایی، حمید خانوادهاش را به خواستگاری لیلی فرستاد،اما همانطور که هر دو انتظار داشتند خانوادهها با این ازدواج مخالفت کردند. دنیای خانوادگی و سبک زندگی خانواده دختر و پسر بسیار متفاوت بود، یکی در قید و بند رسم ورسوم سنتی و دیگری بیاعتنا به آداب قدیمی. یک خانواده ساکن شمال شهر و دیگری محلهای معمولی درغرب شهر با این حال اصرارو پافشاری دو جوان نتیجه داد و لیلی و حمید به عقد هم درآمدند. لیلی برای آنکه نشان دهد همسر آیندهاش را دوست دارد برخلاف خواهرانش به جای 500 سکه طلا 110 شاخه گل رز برای مهریه در نظر گرفت، ولی حمید 110 سکه طلا به آن اضافه کرد.
عقد محضری تا شروع زندگی مشترک زوج جوان شش ماه طول کشید که تمام این ایام سرشار از شادی و شوق بود، تنها مشکلی که لیلی را رنج میداد بهانههای مختلف مادرشوهرش و مخالفتهایش با او بود. با این حال لیلی به احترام مادرشوهر و عشق به حمید همه چیز را تحمل کرد. چند سال بعد پسرشان به دنیا آمد و زن جوان کار در شرکت حسابرسی را برای تربیت فرزندش رها کرد.وقتی فرزندشان هفت ساله شد لیلی دوباره به فعالیتهای اجتماعی پرداخت و این بار شغل معلمی را انتخاب کرد. لیلی از زندگیاش راضی بود، بخصوص که در مدرسهای معلمی میکرد که پسرش هم درآنجا درس میخواند تا اینکه شب یلدای سال گذشته زندگی آنها دستخوش تحولی بزرگ شد…
اما شب یلدای آن سال برایشان شبی تلخ وجنجالی شد،چراکه وقتی حمید موضوع طلاق را پیش کشید، بعد از ساعتی حرف زدن درباره ارزشهای عشق و دوست داشتن به همسرش گفت:«به دلایلی که نمیتوانم بگویم ما باید از هم جدا شویم، اما خواهش میکنم بهدنبال دلایل آن نگرد…» اما لیلی که دچار شوک وحشتناکی شده بود به موضوع اهمیتی نداد. دو ماه گذشت و از مهر و علاقه حمید چیزی کم نشد که هیچ، محبت او نسبت به همسر و فرزندشان بیشتر شد و حتی زمان بیشتری هم صرف آنها میکرد. با گذشت زمان لیلی تصور کرد که پیشنهاد طلاق یک شوخی بیشتر نبوده، تا اینکه ورقهای ازدادگاه به دستش رسید که اورا برای رسیدگی به دادخواست طلاق به دادگاه خانواده فراخوانده بود. از آن پس لیلی روز به روز غمگینتر و افسردهتر شد تا آنکه همکارانش یک روز پا پیش گذاشتند تا با حرف زدن و مشورت، شوهر دوستشان را از جدایی منصرف کنند،اما آنجا بود که راز بزرگ حمید برای طلاق آشکار شد و وقتی این خبر از طرف کارکنان مدرسه به گوش لیلی رسید فهمید که دلیل کاهش وزن تدریجی همسرش در دو سه ماه اخیر چه بوده است؟
حمید به بیماری سرطان بدخیم مبتلا شده بود و پزشکها از زنده ماندنش قطع امید کرده بودند. او فهمیده بود فقط چند ماه دیگر زنده خواهد ماند. از اینرو تلاش کرده بود با طلاق دادن همسرش همه حق و حقوق او را پیش از مرگ بپردازد تا بعدها از طرف خانواده اش دردسری برای لیلی پیش نیاید، گر چه لیلی همچنان دوست داشت کنار شوهرش بماند و در روزهای سخت بیماری از او مراقبت کند، اما به اصرار حمید، دادخواست طلاق یکطرفه روال خود را طی کرد و همه مراحل رسیدگی به پرونده طلاق، پیش از تعطیلات عید به انجام رسید.
صبح روز بهاری، لیلی وارد جلسه رسیدگی دادگاه شد قاضی پس از مطالعه دوباره پرونده به لیلی گفت:«به این ترتیب پرداخت مهریه طبق موافقت و مقرری تعیین شده وهر دو ماه یکبار از سوی همسرتان پرداخت خواهد شد. مبلغ اجرت المثل ایام زندگی و سهم شما از نیمی از اموال هم که مشخص شده است ، کافی است آن را به واحدهای مربوطه ارائه کنید. تنها میماند آن 110 شاخه گل رز، تکلیف آنها را هم روشن کنید که میخواهید بگیرید.
یا نه؟»
لیلی که بغض سنگین راه گلویش را فشرده بود و به سختی حرف میزد، جواب داد:«گل رز میخواهم چه کار؟ گلهای اصلی من، زندگی، شوهر و بچهام بودند که اینطور دارند پژمرده میشوند؟…» آنگاه لحظهای سکوت کرد و دوباره ادامه داد:«آقای قاضی ظهر شده و من باید بروم، الان پسرمان از مدرسه بیرون می آید…» بعد هم برگههای مربوط به دریافت حق و حقوقش را برداشت و با چشمان اشکبار از دادگاه بیرون رفت….
همسرم به رحمت خدا رفت پرونده را ببندید
روی برگهای که مرد روی میز منشی گذاشت، نوشته شده بود: «همسر اینجانب که عاطفه… نام داشت، به رحمت خدا رفته و بنده و فرزندم را برای همیشه تنها گذاشته است. لذا خواهشمندم اقدامات لازم برای بستن پرونده دادخواست نامبرده را مبذول دارید.» منشی دادگاه با دیدن این نامه و شنیدن حرفهای مرد میانسال، با تعجب گفت: «بله جلسه حضور شما یادم هست. همسرتان برای مطالبه مهریهاش بارها به این دادگاه رفت و آمد داشت. خدا رحمتشان کند»
مرد سرش را پایین انداخت و گفت: «ممنونم از شما. خانوادهاش هم با فوت او درخواستی ندارند »
سپس به فکر رفت و به یاد روزهای گذشته و سالهای پیش افتاد.
اسماعیل و عاطفه ۱۵ سال پیش با هم ازدواج کرده بودند. واسطه آشنایی آنها یک آشنای دور بود. عاطفه نتوانسته بود در کنکور رشته پزشکی قبول شود. برای همین در بخش تزریقات یک درمانگاه مشغول به کار شده بود. او تلاش میکرد در سالهای بعد هر طور شده، وارد دانشگاه شود که اسماعیل به خواستگاریاش آمد. او که راننده یک اداره دولتی بود، تصمیم داشت با یک زن شاغل ازدواج کند تا در آینده مشکلات مالی نداشته باشند. سرانجام هم آنها با هم زیر یک سقف رفتند، اما بعد از ازدواج عاطفه آنقدر سرگرم کار و امور خانه بود که هیچ وقت نتوانست در کنکور شرکت کند. به همین دلیل همیشه حسرت گذشتهها را میخورد و از طرفی به اسماعیل اعتراض میکرد که نباید به درآمد همسرش وابسته باشد.
طی چند سالی که از زندگی مشترکشان میگذشت، آنها هم مثل هر زن و شوهر دیگری با اختلافها و مشکلاتی عادی روبهرو بودند. اما عاطفه نسبت به هر موضوع غیرمنتظرهای حساس بود و دچار استرس میشد و گاهی هم از کوره در میرفت . اما در مقابل، شوهرش اسماعیل فرد آرام و با حوصلهای بود و سعی میکرد در مواقع بروز مشکل از خانه بیرون برود و به بحث و دعوا دامن نزند. با این حال اختلافهای حل نشده این زوج کم کم شدیدتر شد و اسماعیل برای دوری از مشاجرات خانوادگی، سعی میکرد بیشتر اوقاتش را با دوستان و همکارانش بگذراند. با تولد دخترشان نیز نه تنها اختلافها و مشکلات آنها کم نشد بلکه بزرگ کردن فرزند و شیوه تربیت او هم اختلافهای جدیدی را به وجود آورد. تا آنکه خانوادهها متوجه دوری زن و شوهر از هم شدند و پادرمیانی کردند. در این میان عاطفه میگفت شوهرش به عواطف و احساساتش بی توجه است و بیشتر اوقاتش را با دوستانش میگذراند. اسماعیل هم میگفت: «همسرم بیشتر وقتش را در درمانگاه محل کارش صرف میکند و هرگاه هم که به خانه میآید، با بهانهجویی من و دخترم را عصبی میکند.»
در این وضعیت هیچ یک از آنها حاضر نمیشدند به مشاور خانواده و روانشناس مراجعه کنند. تا اینکه سال گذشته اسماعیل به دلیل مشغله کاری و مأموریت نتوانست در مراسم جشن تولد دخترشان حاضر شود و عاطفه هم او را متهم کرد که به خانوادهاش اهمیتی نمیدهد. بعد هم عاطفه قهر کرد و به خانه پدرش رفت. اسماعیل هم لج کرد و با گذشت دو ماه به سراغش نرفت. به همین دلیل عاطفه دادخواستی طرح کرد تا از طریق دادگاه مهریه ۲۱۴ سکه طلا را بگیرد.
اسماعیل در همان حال که جلوی منشی دادگاه ایستاده بود و غم از دست دادن همسرش نمیگذاشت سخنی به زبان بیاورد، یادش آمد که در جلسات دادگاه خانواده بارها سعی کرده بود همسرش را به خانه برگرداند اما عاطفه پایش را در یک کفش کرده بود که باید مهریهاش را بگیرد. اما از آنجا که تنها داراییشان یک آپارتمان به نام خودش بود، نتوانست اموال دیگری بابت مهریه به دادگاه معرفی کند. عاطفه هم بارها به دادگاه رفته و نامههای استعلام از بانکها، ثبت اسناد و اداره محل کار شوهرش درباره توانایی مالی او گرفته بود و در نهایت معلوم شد که تمام پسانداز اسماعیل ۱۰ میلیون تومان پول نقد و یک خودروی پراید کهنه است.ناگهان منشی دادگاه اسماعیل را که غرق درافکارش بود با جمله «کاش با هم آشتی کرده بودید» به خود آورد که او بلافاصله جواب داد: «عاطفه زن خوبی بود، اما همیشه اضطراب داشت و میترسید بلایی سر زندگیمان یا یکی از ما سه نفر بیاید. خودش بهیار بود اما حاضر نمیشد پیش پزشک برود چون میترسید بستریاش کنند. البته من هم خیلی کوتاهی کردم و به اندازه کافی به فکرش نبودم. راستش ما در تمام این سالها قدر همدیگر را ندانستیم و خیلی خودمان را اذیت کردیم. حالا چه فایدهای دارد. او دیگر زنده نیست که ببیند من…» اسماعیل نم چشمانش را با پشت انگشتش پاک کرد و بغضش را فروبرد.
خانم منشی به او گفت: «نامه را به آقای قاضی بدهید.»
اسماعیل به سمت قاضی رفت و نوشتهاش را روی میز گذاشت. قاضی نگاهی به برگه انداخت و گفت: «خدا همسرت را رحمت کند. چه شد که فوت کرد؟»
مرد میانسال جواب داد: «مشکل کبد داشت ولی به هیچ کس چیزی نگفته بود. بعد از آنکه پزشکان پی به بیماری اش بردند، دیگر خیلی دیر شده بود. این وسط من ماندم با یک فرزند و یک دنیا حسرت!» دقایقی بعد قاضی دستور داد پرونده مربوط به ماجرای زندگی این زوج را به بایگانی بسپارند. اسماعیل خواست از اتاق بیرون برود که خانم منشی پرسید: «منظورتان از حسرت چی بود؟» و او جواب داد: «حسرت یک زندگی آرام، حسرت یک معذرت خواهی، حسرت گذشت کردن و کوتاه آمدن، حسرت جشن تولد دخترم بدون مادر، حسرت…» و در حالی که دستش را روی چشمانش گذاشته بود تا اشکش را پنهان کند، از اتاق بیرون رفت.
پایانی خوش
زمانی که منشی دادگاه وقت رسیدگی مراجعان ساعت 10 را اعلام کرد، «نرگس» و «کاظم» وارد دادگاه شدند. منشی از آنها پرسید:«دادخواست طلاق توافقی دارید، درست است؟» زن هم جواب داد: «بله»، اما مرد نزدیکتر شد و طوری که همسرش متوجه نشود به منشی دادگاه گفت:«ببخشید من زنم را دوست دارم. اگر میشود ما را با هم آشتی بدهید، لطفاً».
نگاه نگران مرد نشان میداد که از درخواست جدایی پشیمان است. منشی دادگاه با اشارهای به او فهماند که تلاشش را برای جلوگیری از طلاق آنها خواهد کرد.نرگس مانتویی با نقش و نگار ایرانی بر تن داشت که با کیفش هماهنگ به نظر میرسید، او تحصیل کرده رشته طراحی بود و از 18 سالگی بیشتر اوقاتش را به کار دوخت و دوز گذرانده بود. کاظم هم اهل کار و تلاش بود، جوانی تحصیل کرده رشته برق که یک مغازه الکتریکی را اداره میکرد. لباس سادهای بر تن داشت با موهایی بلند و پریشان و ته ریش که صورتش را خستهتر نشان میداد. با اینکه تنها 4 سال از همسرش بزرگتر بود، اما ظاهر او فاصله سنی بین آنها را زیادتر معرفی میکرد.
قاضی نگاهی به پرونده زن و شوهر جوان انداخت و پرسید:«خب؛ چه اتفاقی افتاده که تصمیم به طلاق گرفتید؟» نرگس که انگار منتظر بود برای کسی درد دل کند، جواب داد:«آقای قاضی، ما زبان همدیگر را نمیفهمیم. سه سال و شش ماه است که با هم ازدواج کردهایم. اما در این مدت از زندگی مشترکمان لذتی نبردهایم. مثل دو غریبه با هم زندگی میکنیم…»
قاضی پرسید:«واقعاً هیچ روز خوشی با هم نداشتید؟ چه مشکل مهمی دارید که به این نتیجه تلخ رسیده اید؟» این بار کاظم جواب داد:«هیچ مشکل مهمی در زندگی ما نیست. آقای قاضی من نه بد اخلاق هستم و نه اهل رفیق بازی. همه دلخوشیام کار و همسرم بوده. ایشان هم زن خوب و زحمتکشی است و در کنار هم درآمد مناسبی داریم و شکر خدا دستمان را جلوی کسی دراز نکردهایم…«نرگس دراین موقع حرف همسرش را قطع کرد و گفت:«مشکل بزرگ ما همین است که بیش از حد کار میکنی و به من توجهی نداری. هر وقت به خانه میآیی، یا در حال استراحت هستی یا با گوشی ات سرگرم هستی…»
قاضی لبخندی زد و رو به زن گفت: «فقط همین؟ شما چه؟ آیا بیش از حد کار نمیکنی؟»
نرگس نگاهی به همسرش انداخت و جواب داد:«فقط این نیست. متأسفانه ایشان به وضع ظاهری خودش هم توجه زیادی نمیکند. . تمام فامیل با ما قطع رابطه کردهاند. البته مرد خوبی است، اما هیچ علاقهای به رفت و آمد با کسی ندارد. یکبار نشده با یک شاخه گل به خانه بیاید. در حالی که من در خانه به کار طراحی لباس مشغولم و خانهداری هم میکنم و…در خانه ما همه چیز از تمیزی برق میزند و در هر گوشهای گلدان و گلی هست…»
…و قاضی نگاهی دوباره به پرونده انداخت.
در آخرین برگه پرونده زوج جوان، کارشناس مشاوره نظرش را چنین داده بود؛ «به علت عدم تفاهم اخلاقی ادامه زوجیت به مصلحت زوجین نبوده و دوام زوجیت آنها فراهم نیست. در صورت طلاق زن 75 سکه مهریه را دریافت و بقیه را میبخشد و ادعایی در مورد نفقه و اجرت المثل ندارد…» قاضی نگاهی به مرد جوان کرد و گفت: «آقای کاظم، همسر شما میگوید که در خانه گل و گیاه نگهداری میکند. میدانی که حضرت علی(ع) در مورد زن چه گفته اند؟» بعد بدون اینکه منتظر جواب مرد باشد، ادامه داد: «آن حضرت زن را به ریحانه تشبیه کردهاند. یعنی زن را مثل دسته گلی دانستهاند که باید مراقب آن بود و در نگهداریاش کوشید، درست مثل یک باغبان…» مرد جوان حرف قاضی را قطع کرد و گفت:«دائما دوست دارد دستور بدهد. هر وقت که به خانه میآیم، در گوشهای نشسته و مشغول بازی با گوشی تلفن همراه است…»
زن جوان بلافاصله گفت:«از تنهایی با گوشی بازی میکنم، آقای قاضی»
قاضی زوج جوان را به آرامش دعوت کرد و اجازه خواست چند دقیقهای درباره وظایف زن و شوهر نسبت به هم حرف بزند. بعد درباره اهمیت احترام و توجه زن و شوهر به هم برایشان مثالهایی زد و روایتهای کوتاهی از پروندههای دیگر بیان کرد. در پایان از آنها خواست به خانه برگردند و تمام مواردی که از هم انتظار دارند روی کاغذی بنویسند و قول دهند به آن عمل کنند…نرگس و کاظم به فکر فرو رفته بودند و فقط به حرفهای قاضی گوش میدادند. چند دقیقه بعد آرام در گوشی با هم چند جملهای رد وبدل کردند، سپس بلند شدند و از قاضی درخواست کردند پرونده را مختومه اعلام کند. قاضی لبخندی زد و به منشی دادگاه گفت:«خوشبختانه آشتی کردند، پرونده را ببندید». نرگس و کاظم زیر برگهها را امضا کردند و از اتاق شعبه خارج شدند. پیش از آنکه از شعبه بیرون بروند قاضی گفت:«به سلامت… فقط این دو جمله را یادتان نرود؛ به خاطر هیچ کس و هیچ چیز همدیگر را نرنجانید.»
حسام الدین نعیمی بافقی
وکیل پایه یک دادگستری و مشاور حقوقی