به گزارش پایگاه خبری افق بافق؛ در شماره گذشته هفته نامه افق کویر خواندید که ” حاج رمضان شمس الدینی” در سال 1345 در یکی از روستا های سرسبز شهرستان چشم به جهان گشود و دوران کودکی اش را در روستا کوچک گذراند؛ سپس برای گذراندن مقطع راهنمایی به معدن کوشک رفت. انقلاب که شروع شد او کلاس سوم راهنمایی بود در همان مواقع جنگ تحمیلی نیز آغاز شد، بنابراین او ترک تحصیل نمود و راهی جبهه شد. مدتی بعد برای اعزام به عملیات والفجر به روستا خود بازگشت و از خانواده خداحافظی نمود و راهی جبهه گردید و در عملیات والفجر شرکت نمود؛ که سپس این عملیات لو رفت و همه رزمنده ها اسیر…
حفظ ایمان خود در آسایشگاه شماره چهار
“رمضان شمس الدینی” گفت: آری باز هم به یاری پناه آوردم که همیشه همدم تنهایی های من بود و هرگز راز سینه ی من را افشا نکرد و آن یک پتو بود(بیشتر اسیران برای راز و نیاز و نیایش به درگاه ایزد یکتا سرخود را به زیر پتو برده و شروع به گریه کردن می نمودند) که بالش زیر سر خیس می شد. بعد از چند ساعتی که آرامش گرفتم به خودم گفتم: اگر توانستی ایمان خود را در این آسایشگاه حفظ کنی هنر کرده ای نه در آسایشگاهی که همه چیز برای تو مهیا بود وضو گرفته و دو رکعت نماز خواندم؛ سپس دعای توسل را زمزمه نمودم.
وی ادامه داد : بعد از چند روز یکی از دوستان که در آسایشگاه بود نزد من آمد و گفت: شمس الدینی فلانی به من گفته که این جماعت را باید تغییر دهیم و آن ها را هم نمازخوان و….. خلاصه ما ده نفر که داخل آسایشگاه شماره چهار بودیم، چند پیشنهاد به مسئول آسایشگاه دادیم.
وی افزود: یکی از پیشنهاد ها این بود که شستن ظرف ها و جارو کردن آسایشگاه را برعهده ده نفر قرار بدهند. مسئول آسایشگاه هم این کار را به ما محول کرد. حدود یک هفته کارها ( یعنی شستن ظروف و جارو) را انجام داده و کم کم اسرا گفتند: چرا شما فقط کار ها را انجام می دهید؟ هر هفته یک گروه این کار را برعهده گرفته و انجام می دادند و یک ماهی یکبار نوبت ما ده نفر می شد.
شمس الدینی گفت: در این مدت هر گاه می دیدیم یکی از اسیران ناراحت و غمناک است به نزد او رفته و با وی صحبت می نمودیم، از سرگذشت زندگی خود و پرسیدن از زندگی و خانواده اش او را سرگرم کرده، تا غم و ناراحتی خود را فراموش کند.
در سلول یک قرآن پیدا نمی شد
وی تصریح کرد: این رفتار بسیار در روحیه تاثیر مثبت داشت، تقریبا می توان گفت: اسیران ما ده نفر را دوست می داشتند در این سلول،حتی یک قرآن هم پیدا نمی شد همچنین صدای اذان و صوت قرآن در این آسایشگاه به گوش نمی رسید، با همت دوستانم کم کم اذان گفته شد و قرآن تلاوت گردید در شب های جمعه مراسم دعای پرفیض” کمیل” برگزار می شد این آسایشگاه گونه ای تغییر کرد که در روزهای آخر از صد و پنجاه نفر تقریبا ده نفر نماز نمی خواندند.
بهترین دوست برای بنده
وی اضافه کرد: روزهای آخر اسارت یکی از همان کسانی که قبلا نماز نمی خواند و اهل دعا و مراسم مذهبی نبود نزد بنده آمد، و گفت: ببخشید که شما را اذیت کردم من نیز صورت او را بوسیدم و به او گفتم که شما بهترین دوست برای بنده بودی و هرگز شما مرا اذیت نکردید.
کل اردوگاه شد آسایشگاه شماره سیزده
رمضان شمس الدینی افزود: وقتی افراد آسایشگاه شماره سیزده از هم جدا شدند و اسیران را بین آسایشگاه های دیگر تقسیم نمودند، این کار تحولی بزرگ در کل اردوگاه بود. زیرا یک روز، یکی از گروهبان های عراقی به دیگر سربازها می گفت: ما اشتباه کردیم که آسایشگاه 13 را تقسیم کردیم ، این بار کل اردوگاه شده آسایشگاه شماره سیزده همه اردوگاه یک دست و متحد شده بودند هرکس به هرنحوی که شده بود به اسیر ها خدمت می کرد و همه مواظب یکدیگر بودند.
گیوه ای که درست کرده بودم پای یک پیرمرد دیدم
وی بیان کرد: همانطور که گفتم بنده در آسایشگاه خیاط بودم یک روز داشتم خیاطی می کردم. یکی از دوستانم به نزد من آمد و مقداری نخ و یک دمپایی به من داد و به من گفت: که “حاج آقا ابوترابی” این ها برای شما فرستاده و گفتند به شمس الدینی سلام برسان و بگو که آقای ابوترابی گفته یک گیوه برایم بچیند. بنده گیوه چینی را خوب یاد گرفته بودم. همان روز شروع نمودم به چیدن گیوه. بعد از چند روز یک گیوه ی زیبا چیدم و به دوستم دادم و گفتم که گیوه را به” حاج آقا ابوترابی”تحویل دهید؛ اما بعد از چند مدت که او را دیدم. متوجه شدم که گیوه را نپوشیده. از آن جایی که گیوه ای که درست کرده بودم را به خوبی می شناختم به دنبال آن در اردوگاه افتادم؛ اما خیلی برایم عجیب بود چون گیوه ای که درست کرده بودم پای یک پیرمرد دیدم عجب مرد بزرگواری بود که گیوه ی خود را به پیرمرد بخشیده بود.
یک روز فرمانده اردوگاه درخواست مقداری خیار کرد
رمضان شمس الدینی ادامه داد: در باغچه کوچکی که در محیط اردوگاه درست کرده بودند در آنجا اسیران کشاورزی می کردند تقریبا برای خودمان خودکفا شده بودیم، محصولاتمان سبزیجات، گوجه، بادمجان و خیار و… بود. هرروز سبزی، خیار و گوجه برای آسایشگاه خودمان می چیدیم و بین گروه هاپخش می نمودیم اسیران می خوردند.یک روز فرمانده اردوگاه به مسئول یکی از آسایشگاه ها گفته بود شما ها که کشاورزی می کنید برای من هم مقداری خیار بیاورید و….