به گزارش پایگاه خبری افق بافق؛ در شماره گذشته هفته نامه افق کویر خواندید که « حاج رمضان شمس الدینی» در سال 1345 در یکی از روستا های سرسبز شهرستان چشم به جهان گشود و دوران کودکی اش را در روستا کوچک گذراند؛ سپس برای گذراندن مقطع راهنمایی به معدن کوشک رفت. انقلاب که شروع شد او کلاس سوم راهنمایی بود در همان مواقع جنگ تحمیلی نیز آغاز شد، بنابراین او ترک تحصیل نمود و راهی جبهه شد. مدتی بعد برای اعزام به عملیات والفجر به روستا خود بازگشت و از خانواده خداحافظی نمود و راهی جبهه گردید و در عملیات والفجر شرکت نمود؛ که سپس این عملیات لو رفت و همه رزمنده ها اسیر.
شمس الدینی گفت: در ایام محرم در آسایشگاه خیلی سخت می گرفتند و به رزمنده ها اجازه عزاداری نمی دادند. یک شب درحال عزاداری بوده که چندین سرباز عراقی به داخل آسایشگاه هجوم آوردند و عزاداران امام حسین(ع) را شروع به ضرب و شتم نمودند که همه سرو صورت ها خونی شده بود و اسیران توان حرکت نداشته و آخر کار یکی از افراد درجه دار عراقی به ما گفت: این همه عزاداری نکنید.کاری که با امام حسین(ع) کردیم با شما هم خواهیم کرد و روز تاسوعا که شد به ما یک ماده تزریق کردند نمی دانم چه ماده ای بود چون هیچ کس نمی توانست حتی دست خود را حرکت دهد چه رسد به این که بخواهد سینه بزند و برای امام حسین(ع) عزاداری کند.
وی ادامه داد: هفته ای یکبار ناگهان سربازان عراقی سوت می زدند و همه اسیران جلو آسایشگاه خود صف می شدند و سرباز ها به داخل آسایشگاه ها می رفتند و وسایل را بازرسی می کردند و آن ها را به این طرف و آن طرف پرتاب می نمودند و اگر درآسایشگاه قلم یا کاغذ می دیدند، او را به زندان می انداختند و شکنجه می دادند. بعد از جستجو آسایشگاه نوبت به بازرسی بدنی می رسد که در آن موقع آیه” وجعلنا…”، کار ساز بود، چون اکثر اسیران اردوگاه دفترچه دعا داشتند و می بایست از آن ها مواظب کنند. این بازرسی که حدود سه ساعت طول می کشید و همه اسیران می بایست روی پا بنشینند.
بعد از هشت سال شیرینی آزادی را چشیدم
حاج رمضان شمس الدینی افزود: آری شب ها و روزهای اسارت به کندی می گذشت. در اسارت همه چیز را دیدم به غیر از آزادی، که آن هم بعد از هشت سال شیرینی اش را چشیدم.
وی عنوان کرد: در این مدت که ما اسرا مهمان عراقی ها بودیم، هرگز برنامه ها و فعالیت های مذهبی خود را نه فراموش کردیم و نه ترک نمودیم و همیشه این برنامه ها مستدام و پیوسته انجام می شد. تنها فعالیتی که از ما گرفتند و نگذاشتند انجام دهیم خواندن نماز جماعت بود، چون با خواندن نماز فشار زیادی به اسیران وارد می کردند و آن ها را مورد آزار اذیت خود قرار می دادند و شکنجه می دادند و به همین دلیل و به دستور” حاج آقا ابوترابی رحمت ا..” نماز جماعت خوانده نشد؛ اما فعالیت های دیگر مرتب انجام می شد.
با یک قطعه آینه بیرون آسایشگاه را می دیدیم
وی گفت: از جمله این فعالیت ها خواندن دعای کمیل، ندبه و توسل بود برای این که سرباز ها جلسات دعا را به هم نزنند، چند نفر از اسیران نگهبانی می دادند و بقیه دوستان مراسم را اجرا می نمودند، همیشه مراسم ها به روش های خاصی اداره می شد. مثلا وقتی ما در آسایشگاه خود برنامه داشتیم، دوستان در آن طرف اردوگاه سربازها را به حرف می گرفتند و سرشان را با صحبت کردن گرم می کردند. ما هم نیز در آن طرف اردوگاه برنامه دعا خواندن را اجرا می کردیم در بعضی از مواقع هم دو نگهبان می گذاشتیم و گاهی وقت ها هم با قرار دادن یک تکه آینه بیرون را می دیدیم، اما با این همه مراقبت ها بعضی مواقع می آمدند و مراسم را به هم می زدند و چند نفر را می گرفتند و می بردند.
آسایشگاه شماره 13
وی بیان کرد: در اردوگاه بنده در آسایشگاه شماره 13 بودم. بسیار آسایشگاه خوب و در بین آسایشگاه های دیگر معروف بود، چون بیشتر مداحان و قاری های قرآن در آسایشگاه شماره 13 بودند یک آسایشگاه تقریبا یک دست و نرمالی بود، زیرا در بین ما فقط سه نفر نماز نمی خواندند و به نماز توجهی نداشتند. همه ی اسیران در کنار هم مثل یک خانواده زندگی می کردند و به یکدیگر توجه خاصی داشتند. هرگز اجازه نمی دادند کسی ناراحت و غمگین باشد هر کسی حرفه و توانایی که داشت در اختیار دیگران قرار می داد. دوستانی که سواد داشته به کسانی که سواد کمتری داشتند آموزش می دادند. در آسایشگاه تقریبا همه ی اسیران وقتشان پر بود.
برای تقویت روحیه اسیران برنامه تئاتر با نمایش های کمدی
شمس الدینی ادامه داد: در آسایشگاه سیزدهم، برای تقویت روحیه ی اسیران برنامه های تئاتر، نمایش های کمدی و فکاهی داشتیم. در مناسبت های مختلف، مخصوصا دهه ی مبارک فجر برنامه های جذاب و زیبایی اجرا می کردیم، از جمله مسابقه ، نمایش، سخنرانی و سرود در آخر مراسم به افرادی که در جشن شرکت نمودند جایزه می دادند، جایزه ها بیشتر جانماز، مهر و تسبیح بود دراین روز کار من خیلی زیاد می شد،زیرا خیاط بودم و می بایست جا نماز زیادی می دوختم تا به عنوان جایزه به برندگان جشن بدهند.
جاسوس ها برنامه های داخل آسایشگاه را لو می دادند
وی تصریح کرد: سربازان عراقی نسبت به این آسایشگاه خیلی سخت می گرفتند و آزار آن ها هرگز تمامی نداشت، بعضی از جاسوس ها برنامه های داخل آسایشگاه را لو می دادند که یک روز سربازان به آسایشگاه شماره 13 آمدند و حدود چهل نفر از اسیرهای این آسایشگاه را از اردوگاه بردند و بقیه ی اسیران را در گروه های 10 نفره بین آسایشگاه های دیگر تقسیم نمودند و سربازان عراقی سفارش کردند که این افراد بایکدیگر در یک آسایشگاه نباشند سپس هر نفر را به یکی از آسایشگاه انتقال دادند. مرا به آسایشگاه شماره چهار بردند.
مثل یک کبوتر در قفس پژمرده و ناراحت نشستم
وی افزود: در این آسایشگاه فقط براداران ارتشی حضور داشتند که در اوایل جنگ اسیر شده بودند و حال مرا به آسایشگاهی فرستاده بودند که از صدو پنجاه نفر فقط سی نفر از آن ها نماز می خواندند خیلی برای بنده مشکل و درد آور بود و نمی دانستم باید چه انجام دهم؛ وقتی وارد آسایشگاه شدم، تمام غم های دنیا روی دلم نشست. غم دوری از بهترین دوستانم مرا رنج می داد و در و دیوار آسایشگاه به من فشار می آورد تمسخر دیگران بیشتر بر رنجشم می افزود به گوشه ای از آسایشگاه رفتم و مثل یک کبوتر در قفس پژمرده و ناراحت نشستم و سرم را روی زانوی غم گذاشتم دلم خیلی گرفته بود خود به خود اشک از چشمانم جاری شد، اما بی صدا …..
ادامه دارد