قسمت هفتم
به گزارش پایگاه خبری افق بافق ؛ در شماره گذشته هفته نامه افق کویر خواندید که ” حاج رمضان شمس الدینی” در سال 1345 در یکی از روستا های سرسبز شهرستان چشم به جهان گشود و دوران کودکی اش را در روستا کوچک گذراند؛ سپس برای گذراندن مقطع راهنمایی به معدن کوشک رفت. انقلاب که شروع شد او کلاس سوم راهنمایی بود در همان مواقع جنگ تحمیلی نیز آغاز شد، بنابراین او ترک تحصیل نمود و راهی جبهه شد. مدتی بعد برای اعزام به عملیات والفجر به روستا خود بازگشت و از خانواده خداحافظی نمود و راهی جبهه گردید و در عملیات والفجر شرکت نمود؛ که سپس این عملیات لو رفت و همه رزمنده ها اسیر…
با این که بهترین خیارها را برای او برده اند، اما اعتراض دارد
” شمس الدینی” گفت: یک روز فرمانده اردوگاه به مسئول آسایشگاه گفته بود شما اسیران کشاورزی می کنید؟ برای من هم مقداری خیار بیاورید. مسئول آسایشگاه مقداری خیار برای او فرستاد، سپس فرمانده گفته بود خیارهای خوب را برای خودشان جمع می کنند و این خیارها را برای من می فرستند حالا شما قضاوت کنید که تا چه حد انسان می تواند احمق باشد؟ با این که بهترین خیارها را برای او برده اند، اما اعتراض دارد.
دفترچه و قلم را در گوشه ای چال می نمودیم
وی ادامه داد: بیشتر دوستان دفترچه و یا قلمی که داشتند و می خواستند دست عراقی ها نیفتد و در جستجو آن ها را پیدا نکنند به ما می دادند و در گوشه ای برای آن ها چال می نمودیم، زمانی که می خواستند به آن ها تحویل می دادیم.
از خمیر نان برای کود زمین استفاده می شد
وی گفت: برای کود زمین هم از خمیرنان استفاده می کردیم که بیشتر وقت ها در هنگام چال کردن خمیرها بودیم سرباز ها می آمدند و اسرا را مجبور می کردند که دوباره خمیر ها را از خاک ها جدا کرده و از خاک بیرون بیاوریم.
سربازان عراقی آب و غذا را قطع نمودند
رمضان شمس الدینی افزود: یک روز صبح، چند ماشین ماسه و سیمان آوردند و به همراه یک دستگاه بلوک زنی و گفتند شروع به بلوک زدن نمایید، هیچ کدام از اسرا پذیرا انجام این کار نشدند زیرا پشت این قضیه یک حرکت شومی بود و فکر می کردیم این بلوک ها را می خواهند به جبهه ببرند و با آن ها سنگر بسازند و بر علیه کشور خودمان بجنگند و بالاخره چند روزی مقاومت کرده و بلوک نزدیم و چند روزی نیز سربازان عراقی آب و غذا را قطع نمودند و ما را در فشار گذاشتند؛ اما مثل این که چاره ای نبود به همین دلیل با دستور” حاج آقا ابوترابی” شروع به بلوک زدن نمودیم.
به ازای هر بلوک یک صلوات بلند بفرسید
وی عنوان کرد: “حاج آقا ابوترابی” به ما گفت: که باید کاری انجام دهیم که خود عراقی ها بگویند که دیگر بلوک نزنید. پس حاج آقا گفتند که به ازای هر بلوکی که می زنید یک صلوات بلند بفرستید ما هم با زدن هر بلوک یک صلوات بلند می فرستادیم چند دقیقه که گذشت دیدیم که خود فرمانده آمد و گفت: دیگر نه می خواهم که صلوات بفرستید و نه بلوک بزنید ما هم که از اول منتظر همین حرف بودیم، با خوشحالی دست از کار کشیدیم.
شمس الدینی بیان کرد: ابوترابی عجب شخصیتی بود که با راهنمایی های او اسیران اردوگاه را هدایت می کرد واقعا مرد بزرگی که نام و یاد گرانقدرش همیشه در تاریخ زنده خواهد ماند.
صدای پاها چند دقیقه ای دنباله داشت
وی تصریح کرد: فرمانده و سربازهای عراقی هر روز یک دستور جدیدی می دادند یکی از دستوراتشان این بود که می گفتند زمان گرفتن آمار از اسیران؛ وقتی گروهبان می آید باید برای او احترام بگذارید در اصطلاح( پا بچسبانید) حالا جالب اینجا بود که با این دستور جدید، یک سوژه خوبی به دست اسیران داده بودند ؛وقتی گروهبان می آمد، اسیران طوری احترام می گذاشتند که صدای پاها حدود چند دقیقه ای دنباله داشت.
داخل چاله هایی پر از آب ایستاده و احترام می گذاشتند
وی ادامه داد: سربازهای عراقی که دیدند این احترام گذاشتن اسرا خیلی نا منظم است، گفتند که نمی خواهد احترام بگذارید فقط هر موقع ای که فرمانده به داخل اردوگاه می آید هرجا هستید، بایستید و اگر از جلو شما عبور کرد، برای او احترام بگذارید. حالا این دستور از دستور قبلی جالب تر بود زیرا اسرا تا می دیدند که فرمانده وارد اردوگاه می شود می رفتند و داخل چاله هایی که آب در آن جمع شده بود می ایستادند تا فرمانداران عراقی نزدیک اسرا می شد، پاهایشان را به بهانه احترام گذاشتن محکم در آب می زدند. آب های کثیف هم به لباس گروهبان می ریخت گروهبان هم به شدت ناراحت می شد و دستور می داد که شخص را برای محاکمه به زندان ببرند . وقتی از اسیر سوال می کردند که چرا این کار را انجام داده ای ؟ می گفت: خودتان گفتید که هر جا که ایستاده اید، اگر فرمانده کنار شما آمد به او احترام بگذارید؛ وقتی که دیدند کار خیلی خراب شده است دستور دادند که دیگر احترام نگذارید و خوشبختانه این فرمان هم کنسل گردید.
وی گفت: همان طور که گفته شد هرروزی یک دستور جدیدی را صادر می کردند یک روز گفتند….
ادامه دارد…