به گزارش پایگاه خبری افق بافق،” حاج رمضان شمس الدینی” در سال 1345، در یک خانواده روستایی در یکی از روستاهای سرسبز شهرستان بهاباد به نام “خارنگان” چشمش به جهان پهناور گشوده گشت. دوران کودکی اش را در این روستای کوچک و خوش آب و هوا، که چند خانواده در آن زندگی میکردند، گذراند. اما برای رفتن به مدرسه می بایست به روستای سید آباد ( که چند کیلومتری با آن جا فاصله داشت) برود. پس به سید آباد رفت و نزد دایی اش، پنج سال ابتدایی را خواند.
سپس برای گذراندن مقطع راهنمایی به معدن کوشک ( نزدیک سید آباد) رفت. انقلاب که شروع شد او کلاس سوم راهنمایی بود؛ در همان مواقع بود که جنگ تحمیلی هم آغاز شد؛ اینجا بود که وی از جان احساس مسئولیت کرد. بنابراین ترک تحصیل کرد و خود را به بسیج برای اعزام به جبهه معرفی نمود؛ چون او هنوز به سن قانونی نرسیده بود؛ به او اجازه رفتن به جبهه را نمی دادند. چند مدتی در بسیج فعالیت داشت و خدمت می کرد و همچنین حدود یک ماه هم در سپاه مهریز فعالیت نظامی داشت باز خود را به بسیج شهر یزد معرفی کرد؛ چون سنش کم بود، به او گفته بودند که باید رضایت پدر را داشته باشد، اما از یزد تا خارنگان حدود صد و شصت کیلومتر راه بود به این نتیجه رسید که باید خودش رضایت نامه را امضاء کند به همین دلیل رضایت نامه را امضاء کرد و عصر همان روز به بسیج ارائه داد او جزء یازدهمین گروه اعزامی از بافق بود که از یزد به جبهه ها اعزام می شد.
وی از سال پنجاه و نه تا سال شصت و یک در چهار ماموریت شرکت داشته است. ماموریت اول به مدت دوماه در کرمانشاه بود و بعد از آن به کردستان (شهربانه) رفت و دوماه در آن جا بود. سپس در عملیات بیت المقدس شرکت کرد ، اما در عملیات و الفجر مقدماتی بود که به درجه بلند اسارت نائل گردید. در ادامه چگونگی اعزام آزاده ” حاج رمضان شمس الدینی” را به جبهه و همچنین خاطرات وی در اسارات را خواهید خواند:
حاج رمضان شمس الدینی گفت: برای اعزام به عملیات والفجر تصمیم به خداحافظی از خانواده خود نمودم و خانواده اصلا با جبهه رفتن من مخالف نبودند؛ اما برای آخرین بار که برای خداحافظی رفته بودم این بار با دفعات دیگر فرق داشت پدر در معدن کار می کرد و تعدادی گوسفند داشت برای خداحافظی به روستا زارکوئیه رفته با خواهر و مادرم نیز رو بوسی کرده و راهی راه شدم؛ سپس آمدم به روستای ” خارنگان” که برادرانم و پدر در آن روستا بودند؛ زمانی که وارد روستا شدم هیچ کدام از آن ها نبودند. خلاصه با اقوام که در روستا بودند خداحافظی کردم و سوار موتور شدم در جاده پدرم را بالای کوه دیدم بنابراین سریع موتور را نگه داشته و نزد پدر برای خداحافظی رفتم که او گفت: بابا تو چندین مرحله به جبهه رفته ای؛ دیگر نرو! به او گفتم جبهه برای چندین بار و اولین بار نیست باید برویم تا این تکلیف برداشته شود ؛ او مرا درآغوش گرفت و بایکدیگر خداحافظی نمودم ؛ وقتی از کوه پایین می آمدم چندین بار نگاه پشت سرم کردم که می دیدم پدرم ایستاده و چوب در دست دارد و نگاه من می کند. در دوران اسارت این حسرت در ذهن من مانده بود و این تصویر جلوی چشمانم می گذشت…
ادامه دارد …..
گزارش: حدیث عباسی- حدیثه امیریان