با ازدواج از شهرم جدا شده بودم و به شهر محل کار همسرم آمده بودم. این شهر برای من که تنها بودم چیزی شبیه اقیانوس بود یا بیابانی که یک نفر در آن تک و تنها است. من مرغی در یک قفس بودم که گاهی از پنجره آسمان را نگاه میکردم و به یاد گذشتهام میافتادم.
گذشته، آه ، دلم پر میکشد برایش. رمان خوابهایم بیشتر صفحاتش پر از اتفاقات گذشته است. هرچه این خوابها را مرور میکنم خسته نمیشوم؛ آنقدر گذشته برایم شیرین بوده که در بیداری هم روحم پر میکشد و میرود در آن ایام. بارها و بارها با تکان دادن دست شوهرم از خیالاتم بیرون میآیم.
شوهرم مرد خوبی است و عاشقانه مرا دوست دارد. وقتی میخواهد به سر کار برود و آخرین لحظهای که خداحافظی میکند و از لای در نگاهی میکند، ناراحتی در من موج میزند. تا مدتی قبل فکر میکردم در کنار او هیچ غم و غصهای ندارم؛ اما همین که به او گفتم از تنهایی بیزارم و در طول روز در و دیوار میخواهند مرا قورت بدهند، دلواپس من شد و بعد از آن هر روز از سر کارش چند مرتبه تماس میگیرد و جویای حال من میشود.
یک روز گفت: خیلی ناراحتم که احساس تنهایی میکنی. به نظرم اگه دانشگاه درس بخوانی هم رشد علمی میکنی و هم از این حالت خارج میشوی. هنوز حرفش تمام نشده بود که از شادی بلند شدم و داد زدم خیلی عالیه، فکر بکریه، چرا به فکر خودم نرسیده بود.
شوهرم ثبت نامم کرد و من مشغول درس شدم. چیزی نگذشت که زندگیم ردیف ردیف شد و او گاهی از روی رضایت وقتی میدید، درس میخوانم تبسم معناداری میکرد، برایم چایی، بیسکویت و… میآورد. صدای تلویزیون همیشه پایین بود. زندگیم روی شیرینش را به من نشان داده بود البته بماند که گاهی هم گرگ غم هنگام یادآوری خاطرات گذشته به گله حواسم میزد و بعد قطرات اشک از ناودان چشمانم سرازیر میشد.
در دانشگاه زود با چندتا خانم دوست شدم گاهی با هم به سالن مطالعه میرفتیم و زمانی نیز در پارکی با هم قدم می زدیم بالاخره روزگار خوبی را در آن شهر با شوهرم سپری میکردم و احساس دلتنگی نداشتم .
یکروز میخواستم با یکی از بستگانم تماس بگیرم و جویای حالش شوم ، وقتی تماس گرفتم پسر جوانی جواب داد تازه متوجه شدم که شماره را اشتباه گرفتم. چند کلامی بین ما رد و بدل شد. او چند تا تکه بارم کرد و من هم جوابش را دادم.
روزها به همین منوال میگذشت تا اینکه قبل از ظهر در سالن مطالعه بودم برای رفع خستگی مونده بودم چکار کنم که به ذهنم زد که اس ام اسی به آن جوان بدهم. بعد از چند ثانیه پس از ارسال او تماس گرفت. قصد خاصی نداشتم با خودم گفتم کمی سر کارش بگذارم ازم پرسید چه کارهام واقعیت را گفتم. پرسید چند سال دارم گفتم: ۲۳ سال ولی الکی به او گفتم ازدواج نکردهام.
پسر خوبی بود کمی من را نصیحت کرد و گفت که این کار عاقبت خوبی ندارد و نباید با پسران ارتباط داشته باشم. خلاصه دلسوزم بود و به حرفهایم گوش میداد. هرباری که حوصلهام سر میرفت با او تماس میگرفتم از این که میدیدم بین ما جملات عشقی رد و بدل نمیشود و گناهی نمیکنیم خیالم راحت بود به همین دلیل نگرانی خاص و احساس گناهی نداشتم.
از بیست بار که تماس میگرفتیم حدود هفده بارش را من تماس میگرفتم. اس ام اس زیادی برایش میفرستادم. شوهرم کاری به گوشی من نداشت و من از اعتمادش خیالم راحت بود وقتی صدای رسیدن اس ام اسی در خانه میپیچید میگفت: خیلی خوشحالم که تونستی زود چندتا رفیق صمیمی برای خودت پیدا کنی…
یکی از دوستان دانشگاهیام در جریان ارتباط من با منصور بود. روزی وقتی داشتم از داستان خودم و منصور برایش میگفتم که
هنوز حرفم تمام نشده بود که دوستم گریه کنان به جان من افتاد و گفت تو خیلی بدی اصلاً فکر نمیکردم یک زن آن هم تو بتواند این قدر نسبت به شوهرش قدرنشناس باشد. آن هم شوهر تو که عشقش به تو ضرب المثل بین ما شده. بعد در حالی که اشکانش را پاک میکرد با چشمان پر از اشک به من نگاه کرد و گفت برو خودت را درمان کن. من تا وقتی حالت خوب نشه حاضر نیستم با تو باشم. من که غافل گیر شده بودم به او گفتم خب دعا کن این امتحان را خدا برایم پیش نیاره ….هنوز حرفم تمام نشده بود که دوستم از روی تأسف سری تکان داد و بعد نفس عمیقی کشید و رفت.
من که شوکه شده بودم کمی تو حال خودم بودم راستش کار دوستم برایم خیلی عجیب بود اصلا فکرش را نمیکردم داستانم با او به این جا ختم شود. با خودم گفتم این از حسودیشه که نمیتونه ببینه یه آدم میتونه یکی رو این قدر دوست داشته باشه چیزی که فقط تو رمانها میخوند و فیلمهای هندی میدید الان جلوی چشمانش حی و حاضره.
از جایم بلند شدم گردهای لباسم را تکاندم و به طرف منزل راه افتادم
گاهی با خودم کلنجار میرفتم که اگر شوهرم بویی ببرد چه اتفاقی میافتد یا چه بلایی بر سر خانواده آبرو مندم میآید. ولی نمیخواستم منصور را هم از دست بدهم و همیشه فکر میکردم که او را هرکجا که شده بروم و بینم حتی در منزلشان .
خدا لعنت کند این شیطان را؛ اگر این لعنتی نبود کارم به این جا نمیرسید.
ابتدا خیلی با فکر منصور خوش بودم اما وقتی که حسابش را می کردم میدیدم در قبال احساس خوشی که با او کسب می کردم ناخوشیهای زیاد مانند سیل به ذهنم سرازیر میشد، این افکار و توجیهات و نگرانیها یک روزی نبود که در ذهنم نباشد و از همه اینها بدتر وقتی بود که شوهرم خسته از سر کار بر میگشت وقتی در چهره خسته او نگاه میکردم دلم میخواست که بمیرم و به این روز نمیافتادم.
یک روز صبح شوهرم طبق معمول بلند شد و برای نماز من را صدا کرد من هم مدتی بود که حال و حوصله نداشتم، با بلند میشم بلند میشم گفتن ، میدیدم که نمازم قضا شده او هم با مهربانی نصیحتم میکرد که نسبت به نماز بیتفاوت نباشم. آن روز وقتی بلند شدم وقت نماز گذشته بود رفتم در آشپزخانه صبحانه را آماده کردم و بعد آمدم صدایش کنم، دیدم به سجده رفته و در حال دعا کردن است. در دعایش از خدا تشکر میکرد که خانم خوبی خدا نصیبش کرده است.
نخواستم دعایش به هم بخورد؛کمی به چهره معصوم او نگاه کردم احساس بدی داشتم بغض گلویم را میفشرد خودم را آنقدر پلید تصور کردم که آب دریا هم نمیتوانست من را پاک کند نتوانستم خودم را کنترل کنم زدم زیر گریه و سپس سریع برگشتم در آشپزخانه. نفسم تند شده بود و رنگم قرمز. انگاری قلبم هرچی زور داشت را به کار برده بود تا خون را به سرم پمپاژ کند. چشمانم دو تا جام خون شده بودند. خیلی حالم گرفته شد با صدای پای او به خودم آمدم سریع چند مشت آبی به صورتم زدم. وقتی شوهرم آمد قبل از این که حرفی بزند پیش دستی کردم و گفتم نمیدونم چرا با سر درد از خواب بیدار شدم. شوهرم که دیرش شده بود با اشاره من چند لقمه سرپایی برداشت و با اصرار من آماده شد برای رفتن سر کارش. دلواپسم شده بود و من به او میگفتم نگران نباش چیزی نیست کمی بخوابم خوب میشوم.
وقتی برای خداحافظی از من جدا میشد دستش را دراز کرد بهش دست دادم بعد از فشردن دستم آن را بوسید. تاب نگاه کردن در چشمان مهربانش را نداشتم. احساس گناه مانند غول بیابان دستهایش را بیخ گلویم گذاشته بود و داشت من را خفه میکرد. با هر جان کندنی بود خودم را کنترل کردم تا شوهرم برود. او که رفت بلند بلند گریه کردم و با مشت روی سنگ اپن کوبیدم و خودم را لعن و نفرین کردم. وقتی عکس او را میدیدم که با لبخند گل رز بزرگی را به من داده، حالم بدتر میشد.
کمی که آرام شدم با منصور تماس گرفتم و قاطعانه به او گفتم تو را خدا تو را به مقدساتت اگه من برات مهمم دیگه با من تماس نگیر ، اصلا و ابدا با من تماس نگیر. بعد جملاتم را تصحیح کردم و گفتم تو رو به جان مادرت اگه من خرّیت کردم و تماس گرفتم تو جوابم رو نده و بعد در حالی که او شوکه شده بود و ساکت بود تماسم را برای همیشه قطع کردم .
این بود تمام ماجرا و قلبی که با دعای همسرم منقلب شده بود .