داستان اول: طلاق بعداز 45 سال ویک پایان تلخ
-پرده اول: سالِ گذشته
در غروبِ چنین روزهایی در سال گذشته که درحال بیرون آمدن از دفتر کارم بودم زنگِ منتظر در به صدا در آمد، در رابازکردم، دوخانم بودند با سن و سالهایی نزدیک به هم ، اضطرابشان به راحتی دیده می شد.
ببخشید از شما راهنمایی و مشاوره می خواستیم .
در چه زمینه ای؟
در زمینه خانوادگی،
بفرمایید آنچه که می دانم به شما خواهم گفت.
آن که بزرگتر و مضطرب تر بود شروع به حرف زدن کرد
-پرده دوم: من و این تلخی بی نهایت-
45 سال پیش عاشق شدم 17 ساله بودم . کنار دریا او را دیدم ؛ هوا بارانی بود . در بیشتر شهرهای ایران زندگی کرده ایم، وضع مالی خوبی داریم، پسر، دختر، عروس، داماد ونوه….
خیلی خوب ، الان مشکل شما چیه؟ حرفایش تلخ بود نمی شناختمش ولی حرفهایش مثل پتک بر سرم فرود می آمد .
بیمار هم بود . غیر از حالات بهم ریختگی زنانِ هم سن وسال خودش، از نارحتی تیرویید هم رنج می برد با حرارتِ آزار دهنده ای حرف می زد.
چشمانِ دریایی اش شروع به باریدن کرد . بارانی از گریه سالهای عمر رفته بر صورتش می بارید.
– پرده سوم : بی توجهی شوهر به زن-
می خواهیم از هم طلاق بگیریم بچه هایمان هم موافقند. می خواهد زمین وخانه را به نامم بزند مهریه ام رابدهد. .شوهرم می گوید از مال دنیا چیزی نمی خواهد حقوق بازنشستگی خیلی خوبی دارد.
گفتم وقتی خانه را به نامت کرد یعنی تو او را از خانه ات بیرون می کنی؟ بدون مکث گفت نه نه، هنوز دوستش دارم هر چند که خیلی چیزها از او می دانم.
پس برای چه می خواهی از او طلاق بگیری؟ به من توجه ندارد،.. با زنان دیگر گرم می گیرد عصبی می شوم …هنوز سالم و سرزنده است و من این همه مریضی دارم….
پرده چهارم !!
به نظر می رسید باور داشتن به آنچه که می گفت در حال از پای درآوردن او بود. زندگی اش بی معنا شده و انگار هیچکدام از داشته هایش را نمی دید. معنای زندگی برایش در حال رنگ باختن بود. در این روزهاچیزی او را به زندگیِ با عشقِ سالهای جوانی اش گره نمیزد. به نظر می رسید نگفته های زیادی نداشت که پنهان کند از هم خسته شده بودند . هردو مریض و ناتوان و نیز به هم ریختن وضعیت اقتصادی مرد نیز در این سالها نیز مزید ی شده بود که هردو به این نتیجه برسند که از هم جدا شوند.
توصیه ام این بود که مدتی صبر کند اگر به نام زدن ویلا و زمین او را آرام می کند این کار را انجام دهد طلاق را بگذارد برای بعد.
هفته های بعد فهمیدم که گویا
باهم خوب شدند و روی خوش زندگی یک سال رخ نمود وادامه داشت تا این که ؟!
پرده پنجم :پایان تلخ امسال
در این یک سال گویا زن و مرد اختلافاتشان را به کناری گذاشتند و با کمک افراد خانواده معنای جدیدی برای زندگی شان پیداکردند.
از پارسال آنهارا ندیدم- ولی خبرهای خوبی از آنان به من می رسید و من از این که توانسته بودم با استفاده از کلمات و واژه های مناسب مانع پاشیدن یک زندگیِ چهل و پنج ساله شوم خوشحال بودم.
اما خوشحالی ام امروز پایان یافت . فهمیدم که زن بیمار یک ماه پیش در اثر همان بیماری فوت کرد و شوهرش نیز بعد ازمدت کمی سکته کرد و به او پیوست و در گورستانِ کنار دریا آرمیده بود .
فاصله مرگ زن و شوهر کمتر از یکهفته بود . حالا آن دو از همه ی غم های این عالم خاکی آسوده شده اند و به جهانیِ دیگر رفته اند.
به گمانم در این سال آخر باهم به خوبی و خوشی زندگی کردند و اما دفتر زندگی آنان به فاصله کوتاهی از یکدیگر بسته و در کنار یکدیگر در آرامستانی کنار دریا به آرامش ابدی رسیده اند.
خدایشان بیامرزد .
داستان دوم :طلاق بخاطر چشم و هم چشمی
یکی از روزهای گرم تابستان وقتی زن و شوهر جوانی برای موضوع پرونده طلاق وارد جلسه رسیدگی دادگاه شدند قاضی نگاهی به این زوج جوان کرد و گفت: چند وقت است ازدواج کرده اید؟
مرد جوان که شاهین نام داشت، گفت: تقریباً ۷ ماه است.
قاضی با تعجب گفت: چقدر زود سروکارتان به دادگاه افتاد. دلیلش چیست؟
شاهین با نگاهی به همسرش گفت، چی بگم آقای قاضی این خانم انقدر دنبال چشم و همچشمی و مقایسه زندگی ما با دیگران است که زندگی را تباه کرده. الان هم فقط به خاطر اینکه گردنبند طلای ۱۲۰ میلیونی برایش نخریدم دادخواست طلاق داده است.
قاضی عینک خود را برداشت و رو به بیتا کرد و گفت: دخترم واقعاً خرید یک گردنبند طلای چندمیلیونی انقدر برایت مهم بوده که دادخواست طلاق دادی؟
بیتا گفت: بله که مهم بوده. جناب قاضی من خیلی خواستگار داشتم، اما هیچ کدام به اندازه شاهین پولدار نبودند همین باعث شد که به او جواب مثبت بدهم البته به او علاقه هم داشتم، اما دروغ نمیگویم پولش برایم مهمتر بود با این حال وقتی ازدواج کردیم متوجه شدم خیلی خسیس است و هیچ کدام از خواستههایم را انجام نمیدهد.
شاهین به نشانه اعتراض ایستاد و گفت: جناب قاضی من انقدری پول ندارم که از پس خواستههای این خانم بربیایم. در ضمن اصلاً
نمیدانستم او به خاطر پول با من ازدواج کرده و الان از زبان خودش میشنوم. من فکر میکردم مرا دوست دارد او خانواده خوبی دارد و پدرش مرد محترمی است، اما نمیدانم چرا خودش انقدر پول پرست شده است. اگر از اول گفته بود به خاطر پولم میخواهد با من ازدواج کند من اصلاً قبول نمیکردم.
ضمن اینکه او مدام دنبال این است که ببیند دختر خالهاش چه لباسی خریده یا خواهرش چه گوشی خریده یا دوستاش چه طلا و جواهراتی خریدهاند تا او هم سریع همان را یا بهتر از آن را بخرد. دیگر خسته شدم الان هم که نتوانستم برایش گردنبند طلا بخرم، چون واقعاً این همه پول نداشتم. اگر میخریدم بهترین شوهر دنیا بودم، اما حالا که نتوانستم درخواست طلاق داده است.
امروز که فهمیدم او مرا بهعنوان یک صندوق پول نگاه میکند دیگر نمیتوانم تحمل کنم و اگر خودش را اصلاح نکند طلاقش میدهم. من کار آزاد دارم با کلی خرج و مخارج که باید مراقب دخل و خرجم باشم.
بیتا با شنیدن این حرف بشدت عصبانی شد و با لحن تندی گفت: تو طلاقم میدهی؟ باشه مشکلی نداره ۹۰۰ تا سکه مهریه من را بده بعدش خودم ازت طلاق میگیرم.
شاهین هم گفت: آخر من میدانم مشکل با خرید این گردنبند تمام نمیشود و هر روز یک چیز جدید میخواهی و من نمیتوانم این طوری زندگی کنم اگر مرا دوست داری باید دست از این اخلاق و چشم و همچشمی برداری وگرنه راهمان جدا میشود.
بیتا گفت: مرا تهدید میکنی؟ مطمئن باش طلاق میگیرم و با دوستم به خارج از کشور میروم و زندگی بهتری خواهم داشت در ضمن این را بدان اگر به خاطر پولت نبود اصلاً جواب سلامت را هم نمیدادم چه برسد که با تو ازدواج کنم. این حرف بیتا باعث تعجب و ناراحتی شدید شاهین شد و گفت: جناب قاضی اگر یک درصد تمایل داشتم به زندگی با این خانم ادامه بدهم با شنیدن این حرفها دیگر حاضر نیستم با او زندگی کنم.
این حرفها باعث شد بین بیتا و شاهین درگیری لفظی ایجاد شود که با دخالت بموقع قاضی چند دقیقهای سکوت حاکم شد سپس قاضی گفت باید یک ماه به کلاسهای مشاوره بروید بعد حکم را صادر میکنم، ولیای کاش قبل از ازدواج یاد میگرفتید که زندگی مشترک جای لجبازی نیست شما زن و شوهر هستید و اصل مهم در زندگی احترام متقابل است
داستان سوم :طلاق ناگهانی
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.»
از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۷۶سکه بهار آزادی مهریهات را باید ببخشی.»
زن با کمال میل میپذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید: «حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.»
زن میپذیرد. مرد میپرسد: «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریهات، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن، را بزنی.؟»
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: «طاقت شنیدن داری؟»
مرد با آرامی گفت: «آری.»
زن با اعتماد به نفس گفت: «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.»
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامهای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته بود: «فکر میکردم ساده باشی ولی نه اینقدر.»
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟»
پاسخ آنطرف خط، تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: «باور نکردی؟ گفتم فکر نمیکردم اینقدر ساده باشی. این روزها میتوان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار، از شر زنان با مهریههای سنگینشان نجات یابند!