جلسه آخر بود ، آخرین جلسه دادگاه و بعد ، طلاق.
از هر کاری که احتمال دادم اثری در عوض شدن نظرشان داشته باشد دریغ نکردم ، ولی فایدهای نداشت . از اینکه در برابر صحبتها و مشاورههایم ککشان هم نمیگزید، درمانده شده بودم. زن پزشک متخصص زنان بود و شوهر کارمند بانک و هر دو نفر قد و یک دنده .
دوتا هم بچه داشتند دختری ۸ ساله و پسری ۳ ساله حرف شوهر این بود که «خانوم از صبح تا ظهر بیمارستان هست و بچهها توی مهدکودک یا مدرسه . ناهار را هم از بیرون یه چیزی میگیره و میاره و با خستگی مفرط غذاشو تموم میکنه و بعد غذا هم خواب. بیدارهم که میشه بدو بدو میره مطب و کار و کار و کار ، بچهها یا سر سفره ناهار مادرشون رو میبینند یا موقع خواب ، آخه شما بگین نقش مادر توی این زندگی کجای کاره؟» زن هم حاضرجواب و آماده برای شروع یکیبهدو میگفت:« جامعه به تخصص آدمی مثل من نیاز داره تخصص من کارگری و کارمندی نیست که هرکس بتونه جام وایسه تازه با همه موفقیت شغلی خوبم بلدم واسه بچههام مادری کنم از صبح تا شب ۱۰۰ بار بهشون تلفن میکنم خیالت تخت بیشتر از تو که توی خونه هستی هواشون رو دارم»
بچه محبت و مهر مادرش رو میخواد نه تلفن زنگش رو .
هر بار با تشکیل جلسه دادگاه حرفها از همین چیزها شروع میشد و بحث میکشید به استقلال مالی، دخالت مادرشوهر ، فلان جور غذا خوردن جلو مهمانها و…احساسم این بود که همه این کلکل ها از سر لجبازی های بچهگانه است چراکه برای مشاوره روی هر مسئله دست میگذاشتم از دلش هزار مسئله الکی میریخت بیرون شبیه لکه جوهری روی پارچه که هر چه با آب شسته شود فراگیرتر و پهن تر میشود.
زن با بالا گرفتن این ادا و اطوارها زندگی رو ول کرده و رفته بود خانهی مادرش در این مدت جدایی با توافق هم پسر پیش مادر بود و دختر پیش پدر .
توی جلسه آخر دادگاه ، اول پدر آمده بود خواست بچه را هم بیاورد داخل جلسه که نگذاشتم ، البته نه اینکه پدرش دستش را گرفته باشد و بهزور آورده باشدش داخل برعکس دختر دست پدر را با سماجت و اصرار چسبیده بود که الا و بلا من هم باید بیایم داخل . دخترک رو کرد به من و با تمنا گفت: «خواهش میکنم بذارین بیام تو آخه کارتون دارم»
برام جالب شد مانعش نشدم رفت و کنار پدرش نشست تا آمدن مادرش در و دیوار و من و همه چیزهایی که برایش محیطی جدید و متفاوتی ایجاد کرده بودند را با کنجکاوی دید میزد همینکه مادرش وارد شد از کنار پدرش تیز دوید سمت مادر و پرید توی بغلش مادر دستی روی سر و صورتش کشید و همانطورکه داشت براندازش میکرد با کنایه گفت :«چرا لباست کثیف شده دخترم؟»
مادر دستش را گرفت و به سمت صندلیها کشید تا او را کنار خودش بنشاند ولی دختربچه دستش را از دستان مادر کشید و دوید پیش من حرکت غیرمنتظرهای بود میز را دور زد و کنارم ایستاد قد ایستاده اش از قد نشسته من روی صندلی کوتاهتر بود. میخوام یه چیزی بهتون بگم.
به چهرهاش و به چشمان گرد شدهاش خیره شدم .
_بله بفرما !
صورتش را نزدیک کرد به گوشم و برای اینکه پدر و مادر از محتوای صحبت محرمانهاش بویی نبرند ، آرام گفت« مامانی و بابایی میخوان تا آخر عمر از هم جدا بشن اینو خاله بهم گفته ، گفته اگه شما اجازه بدین دیگه اونارو هیچوقت دوتایی با هم نمیبینم»
گرمای لطیفی روی گوشم نشسته بود سرم را به نشانهی شنیدن حرفهایش آرام تکان میدادم.
میشه اجازه ندین؟
مامان و بابات از هم جدا بشن
نگاش کردم ..گوشهی لبهایش کمی پایین کشیده شده بود اشک جمع شده بود زیر پلکهایش و داشت زور میزد تا سرازیر نشود. برایاینکه ببینم تا چه حدی از ماجرا باخبر است کودکانه گفتم من خودمم دوست ندارم مامان و بابات از هم جدا بشن اما هرچی باهاشون حرف میزنم بازمیگن ما باید از هم جدا بشیم، تو میگی من چهکار کنم؟
دست و پایش را گم کرده بود با انگشتان هر دو دستش شروع کرد به ور رفتن با گوشهی دامنش . خواست چیزی بگوید که یکدفعه بغضش ترکید اشکهاش ریختند توی صورتش . به هقهق افتاد. لابهلای نفسهایش گفت :
_ من بدون مامان و بابام میمیرم.
جملهی آخر را چنان با درماندگی گفت که دلم را ریش کرد.
مثل خیلی از ما آدمبزرگها حراف نبود و همین چند کلمه همهی آنچه را میخواست بگوید گفت و حرفهایش ته کشید.
مچ باریک و لاغر و سردش را گرفتم و قدمزنان آوردم تا ورودی اتاق در را باز کردم نشاندمش روی صندلی پشت در ، کنار مادربزرگ و خالهاش ، با لبخند گفتم:
خیالت راحت راحت! من هیچوقت بهشون اجازه نمیدم از هم جدا بشن.
از خوشحالی لبخندی زد و برق شادی افتاد توی چشمان خیسش در را بستم و آمدم داخل و نشستم بدجور غصه توی دلم تلنبار شده بود.
میدونین دخترتون چی گفت بهم ؟
منتظر جوابشان نماندم و حرفهای دختر را بازگو کردم هر دو سرشان را زیر انداخته بودند و به چهرهشان حالت اندوه و پشیمانی آمده بود.
حتی زن سرانگشتانش را کرد زیر عینک
من به این بچه قول دادم که اجازه طلاقتون رو ندم
آفتابی بزرگش و اشکهایش را پاک کرد بعد از این بیان احساسی گفتم:
این مسخره بازیا چیه در میارین؟ از اولین جلسه تا حالا حرفهایی که میزنید همه ش یکی به دوهای بچگونه س نشون بدین که آدمهای فهمیده ای هستین.
مثل زنبوری که با شتاب بخورد به شیشه دمغ و هاجوواج زل زدند به من.
__من به این بچه قول دادم که اجازه طلاقتون رو ندم.
حالا اگه صد بار دیگه هم بیاین اینجا از طلاق خبری نیست . لااقل به فکر بچههاتون باشین این ادا و اطوارا رو بذارین کنار و مثل بچه آدم برین سر خونه و زندگیتون والسلام.
چند هفته که توی دادگاه خبری ازشان نشد ، تلفنی سراغشان را گرفتم. گفتند :«بعد اون جلسه, زندگی مشترک رو دوباره از سر گرفتیم و شکرخدا غائله و دعواهامون فعلاً خوابیده» پرسیدم یعنی بگومگوهاتون یکدفعه تموم شدن؟
گفتند تموم که نشده ولی سعی میکنیم هر دفعه یکیمون کوتاه بیاد.
آن جلسه آخرین مراجعه آنها به دادگاه بود .خودم هم باورم نمیشد که کلام یک دختربچه آنقدر تأثیر داشته باشد که بتواند جدایی و طلاق حتمی پدر و مادر را تبدیل کند به استمرار زندگی مشترک .
براساس خاطره ای از جناب محمد حسین رحیمی زاده قاضی محترم دادگستری