تمام ماجرا بهخاطر یک تکه زمین بود. تکه زمینی در حاشیه یکی از روستاهای یزد که دو کشته داد. یکی مقتول که خونش پای همان زمین ریخته شد و یکی قاتل که با طناب دار اعدام گردید.
این پرونده قتل عمد به من ارجاع شده بود برای قضاوت دقیق این قتل تکتک حرفهای شاهدان حادثه و اعترافات قاتل را کنار هم گذاشتم ، شبیه تکمیل پازل ، سعی کردم تصویر درستی از اتفاق را به دست آورم.
ماجرا ۳ روز پیش اتفاق افتاده بود. مقتول از چند روز قبلش دور تا دور زمین را کنده و پی ریزی کرده بود و به همراه یکنفر کارگر مشغول چیدن دیوار بود . هنوز دیوار تا زانوی او هم بالا نیامده بود که قاتل از راه رسید. قاتل و مقتول هم روستایی بودند ، مقتول کشاورزی میکرد و توی روستا ساکن بود قاتل اما روستا را ول کرده و آمده بود یزد . چند هفته یکبار سری به روستا میزد آخرین بار که آمده بود همین ۳ روز پیش بود . دیده بود که دور تا دور زمینش با پرچینی از آجر حصار شده ، از دور خیال کرد اشتباه دیده و لابد این دیوارها در زمین کناری است نزدیکتر که شد از ماشین بیرون آمد و با تحیر زمین را ورانداز کرد. نه، خود خودش بود زمینی در چند صد متری روستا که برای صاحب شدنش دست به احیا و آبادانی اش زده بود قاتل جلو رفت و از همان اول سر مقتول داد کشید که آهای چه غلطی میکنی توی زمین من ؟این دیوار چیه؟ مقتول بی جوابش نگذاشت جواب را آماده داشت زمین تو؟ کجاش نوشته اینجا زمین توئه؟
قاتل صدایش را بالاتر برد« اون نهالهایی که کاشتم را چکار کردی ؟ من یک ساله اینجا نهال نشوندم که کسی مثل جنابعالی به این زمین طمع نکنه . داشتم آبادش میکردم ، زمین موات هم مال کسیه که آبادش کنه ، مگه نمیدونی ؟»
مقتول دست به کمر زد و تمسخرآمیز خندید اون ۴ تا نهال پیزوری رو میگی ؟کندمشون انداختم دور .اشاره کرد به نقطه ای در میان صحرا .غصه نخور هرچی پولش باشه جیرینگی بهت میدم ولی اینو بدون که از ۱۰ سال پیش اینجا رو چشم گیر کرده بودم میدونی که تا چهار دیوار شم بالا نیاد، صاحبی نداره .
با این حرف ، قاتل حسابی عصبانی شد و مثل پلنگ زهر خورد افتاد به جان مقتول ، کارگر مقتول ، آمادهسازی ملات را ول کرد و آمد جدایشان کند که چندتایی مشت و لگد سرگردان نصیبش شد ناچار ایستاد به تماشا . بلوایی به پا شده بود. قاتل و مقتول چنان عربده میکشیدند که ۲ نفر از کشاورزان همان حوالی رد جاروجنجال شان را گرفتند و سراسیمه خود را به محل نزاع و درگیری رساندند. با دیدن به خاک غلتیدن قاتل و مقتول خود را به میان انداختند با هر جبر و مکافاتی که بود جدایشان کردند اما نتوانستند جلوی کلکل و داد و بیدادشان را بگیرند هر دو نفر روی حرف خودشان ایستاده بودند و نعره میکشیدند «این بیصاحاب شده مال منه» آخر سر مقتول وسط فحش کشیدن به آبا و اجداد قاتل تهدید کرد که اگه بار دیگه فقط یه بار دیگه مثل دیوونه ها اینجا پیدات بشه و دوباره بخواهی دادوهوار کنی بلایی سرت میارم که دیگه حتی جرأت نکنی پاتو بذاری توی این روستا .
مقتول بعد از این رجز شاهانه برای ترساندن و گرفتن زهره چشم پاره آجری برداشت و پراند سمت ماشین قاتل و شیشهاش را شکست . قاتل با دیدن این صحنه خونش به جوش آمد و غضبناک دوید سمت ماشین و زیر صندلی ماشین تفنگ شکاریاش را برداشت و نشانه گرفت سمت مقتول.
قاتل اعتراف کرده بود که میخواسته پایش را نشانه بگیرد اما تیر به شکم مقتول میخورد و تا او را به بیمارستان برسانند تمام میکند.
یادم میآید یکی از طولانیترین بازجوییهای عمرم بازجویی از قاتل پرونده بود چراکه بعد از هر جملهای که توضیح میداد بغضی ته گلویش قلقل میکرد و میجوشید و چند لحظه بعد بغضش میترکید و کارش به گریه کشیده میشد و باید صبر میکردم تا حالش جا بیاید .دقیق نمیدانم پریشانیاش برای چه بود، برای تظاهر و گرفتن تخفیف در مجازات بود یا بهخاطر یادآوری آن ماجرای زجرآور نمیدانم از اول جلسه بازجویی منتظر بودم حرف هایش تمام شود و نوبت برسد به یک مطلب مهم.
آخرین سوالم را که پاسخ داد به او گفتم چه نهالهای شما رشد میکردند و درخت میشدند و چه مقتول دیوارکشی هایش رو تموم میکرد هیچ کدوم تون مالک اون زمین نمیشدید نگاه مبهوتش را متمرکز کرد روی چهره ام و برای لحظهای بغض و گریهاش را فروخورد و ادامه دادم «این زمین که سرش دعوا بود نه زمین تو میشد نه زمین اون خدابیامرز آخه این زمین از اراضی ملی به حساب میاد آبادانی و دیوارکشی و هر کار دیگهای نمیتونه کسی رو مالک زمین دولتی کنه» سکوتش ادامهدار شد با همان قیافهی مبهوت و دهان باز خیره مانده بود به من حتی پلک نمیزد خیال کردم خشکش زده یا اینکه سنکوپ کرده حس و حال سختی داشت حس و حال کسی که برای هیچ و پوچ ، کسی را کشته بود و برای قصاص باید پای چوبه دار میرفت.
(بر اساس خاطرهای از جناب حجتالاسلام سید محمد سرمه چشم ، قاضی محترم دادگاه تجدیدنظر استان یزد )