خواب دیدم سراغ شب رفتم ، باورِ من ستاره باران شد
غرق دردستهای تنهایی ،خشم شب جان گرفت وُطوفان شد
پای درکفش بی کسی کردم….باز هم زخم آتشین خوردم
در خیالات خاکیم هر شب ، کوچه ی خنده ، باز گریان شد
شعله افتاد بر تن سردم ، شانه بر شانه….پیکرم لرزید
زدم آتش به جامه ی جانم ، نفسم سوخت ، پاک عریان شد
چشمه سمی شده ولی قطعا ، آب بالا همیشه هست زلال
دل من از چه باز ، شد پرپر ، تن باغ ازچه روی ، بی جان شد
آن شب وُآن دوچشم افسونگر،بازهم جسم خسته ام درتب
حرف دل رابرای من میخواند، گونه هایم که خیس باران شد
در دل حرف ساده اش موجی ، از صداقت وُ از وفا دیدم
محو درآن نگاه پُر مهرش ، تیرگی رفت وُ ماه تابان شد
بی کم وُکاست باورش کردم..گفتم ای خوب من، تو خوب بمان
شاخه ی عشق من جوانه زد وُ تن پاییزی ام بهاران شد
رقص بر قامت بلند ماه ، حس تلخی که گشته است پدید
دست در دست خاطرش دادم ، قصه ی نانوشته پایان شد
صدیقه آقابابایی