باران در «معدن آباد»، نرمک نرمک بارید و از شب بعد تبدیل به برف شد. اهالی بسیار خوشحال شدند و آنان که اسب و مرکب راهواری داشتند با اهل و عیال سوار بر درشکه شدند و به اطراف آبادی رفتند تا به فرزندان خود برف را نشان بدهند. «ممل» هم دست اهل و عیال را گرفت و به سمت صحرا روان شد؛ اما از آنجایی که مرکب تیز رویی نداشت گاری را بر الاغش بست و ریز و درشت بچه ها را سوار کرد و به همراه مادر بچه ها خواستند که از خانه خارج بشوند که چشمتان روز بد نبیند در گودال فاضلاب شهری افتادند. ممل با هر جان کندنی بود از آن گودال، گاری را بیرون کشید و به راه خود ادامه داد؛ ولی یک دفعه مشاهده کرد خرش میخکوب زمین شد. ممل گفت: یا بسم ا…! نکند این حیوان زبان بسته چشمش به از ما بهترون افتاده که قدم از قدم بر نمی دارد! ناگهان ممل متوجه شد کوچه پر آب شده است؛ مانند یک دریاچه ای پر از آب! برای همین این حیوان ترسیده که نکند غرق شود.
داد و بیداد بچه ها بالا رفت و شروع کرد به لعن و نفرین «بلدیه چی» که خدا از سر تقصیرات این «بلدیه» نگذرد که معلوم نیست این همه عوارض و حق نوسازی می گیرند کجا خرج می کنند و به این کوچه ها چرا به خوبی رسیدگی نمی شود! به محض این که باران می بارد عوض این که خوشحال باشیم ناراحت می شویم که باز از کوچه ها نمی توانیم عبور کنیم.