«ممل» مرتب خودش را باد می زد و می گفت: آه! چقدر هوا داغ شده است! «آقاتقی» گفت: این که تازه گی ندارد! همیشه خدا هوا داغ بوده است یا داغ می شده و این برای کویرنشینان تازه گی ندارد! «ممل» گفت: سر کشتزار و مزرعه بودم و داشتم درخت ها را آبیاری می کردم که به یکباره آب قطع شد و «میراب» گفت: برق چاه را قطع کردند که ساعت خاموشی چاه فرا رسیده است! در این گرما، وای بر حال درختان!
«ممل» داد و بیداد می کرد که ای خدا! محصولم از بین رفت که رفت و علاجی هم برای آن نیست! زمستان از سرما باید بنالم و تابستان از داغی هوا! گویا کشاورزی و زراعت روی خوش به ما نشان نمی دهد! «آقاتقی» گفت: کفر نگو «ممل»! این داغی و گرمی هوا که بوده است! گاهی کم و گاهی زیاد! مهم بودن آب است که درختان را در برابر آفتاب شدید با آبیاری منظم بیمه می کنند. اکنون که مشکل آب ایجاد شده! این گرمی برای ما طاقت فرسا شده است!
«ممل» گفت حالا چی کار کنیم! «آقاتقی» گفت: نمی دانم در فکر کدخدا چه می گذرد؛ ولی اگر از بالادست نهر آبی تا اینجا کشیده بودند این همه مشکلات نداشتیم!