«ممل» گفت: بنده زاده بی وقت به خانه آمد و گفتمش ای پسر! چرا این وقت روز مکتب را رها کرده ایی؟ «برزو»گفت: امروز معلم نداشتیم! «نازگل» دخترم هم آمد که معلم مان قلبش به یک باره تیر کشیده و گفته همگی بروید خانه!
از خانه بیرون آمدم «اصغر» پسر همسایه مان سر رسید و به او گفتم: اصغر! تو اینجا چه می کنی؟ او گفت: معلم جدیدمان حتی نمی تواند درس خارجه را برای مان به راحتی بخواند؛ در نتیجه کلاس را به وقتی دیگر حواله داد.
«آقاتقی» گفت: چرا اوضاع دارالتعلیم این گونه شده است؟
«ممل» خود پاسخ داد: نمی دانم! شاید امرای تعلیم و تربیت در گذشته بذری نکاشتند که اکنون موقع درو آن باشد! اگر آن موقع به اندازه دبیر تربیت می کردند اکنون به این وضع دچار نبودیم.
«آقاتقی» گفت: آری! همین است.