«مریم» خانم مثل همیشه منتظر دخترش بود، هر روز صبح ساعت 10 زنگ خانه به صدا درمی آمد «پریسا» خانم می آمد داخل!
آن روزهم مثل روزهای دیگر سرگرم کارهایش بود، ولی دخترش نیامد، روز بعد هم … روز بعد هم…
-مامان!مامان!خونه ای؟
صدای مریم خانم درخانه پیچید!
بله! مامان بیا تو!
در خانه همیشه باز بود، اصلا بستن در خانه وقتی کسی داخل خانه بود، معنی نداشت.
پریسا آمد داخل، اما مثل همیشه نبود! چادرش را روی جالباسی آویزان کرد، اما دیگر روسری اش را از سر بر نداشت! با همان لباس بیرون به کمک مادرش که داشت چای می ریخت به سمت او رفت.
-سلام، مامان خوبین؟ بابا خوبن؟
-سلام، خدا را شکر تو خوبی؟ دو روزه اینجا نیامدی، نگفتی نگرانت می شوم؟
-چکار کنم مامان؟ منم زندگی دارم، نمی توانم که هر روز بیایم اینجا!
-بگو اجازه ات نداده ،حالا نمی توانستی یک زنگ بزنی؟
پریسا، در حالی که سینی چایی را بر می داشت و به سوی پذیرایی می رفت اخمی کرد، ولی چیزی نگفت.
او این را خوب می دانست که مادرش نمی تواند زنگ بزند، یعنی همسرش به او گفته بود، وقتی من نیستم کسی حق ندارد به خانه زنگ بزند!
مریم خانم هم پشت سر دخترش آمد، روی مبل نشست و هم زمان بشقاب شیرینی را جلو دخترش گذاشت و او را دعوت به خوردن چای کرد.
-خوب از این دو سه روز بگو، دکتر رفته بودی؟چرا نیامدی؟
-مامان بابا کجاست؟
-الکی بحث را عوض نکن! خوب می دانی بابات کجاست! تا نگویی کجا بودی ول کنت نیستم.
با این حرف مریم خانم، استکان چایی از دست پریسا افتاد و گریه امانش نداد، آنقدر گریه کرد تا به هق هق افتاد در میان گریه هایش روسریش را از سر برداشت، ناگهان مریم خانم خشکش زد و دیگر حرفی نداشت!
اما صدای شکستن دلش را پریسا خوب فهمید!
با به دنیا آمدن آرزو، زندگی پریسا و محمود رنگ دیگری به خود گرفته بود بعد از 5 سال آنان یک هدیه کوچک و زیبا از خدا دریافت کرده بودند. دختر نفس پدر بود، از همان بچگی هر کجا می رفت با خودش او را می برد، لحظه به لحظه با او بزرگ می شد، نفس می کشید، با او گریه می کرد، با او می خندید. این دختر جانش شده بود، دختری زیبا! باهوش و شیرین زبان، زندگی شیرینی داشتند، اما این خوشی فقط 5 سال بیشتر طول نکشید، یک روز سرد زمستان که آرزو سرما خورده بود او را به بیمارستان بردند و آنجا بود که فهمید دخترشان سرطان دارد. این حرف آنقدر برای محمود گران تمام شد که چند روز در بیمارستان بستری شد؛ اما چاره چیست؟
باید برای درمان دختر کاری می کرد، به تهران رفت، بهترین دکترها و بهترین بیمارستان ها!
همه یک نظر داشتند، باید موهای سر آرزو را می تراشید و درمان را شروع می کردند، این تقدیر آرزو بود.
آری! آرزو خبر نداشت، روزی پدرش به خاطر اینکه مادرش به عروسی نرود و او را اذیت کند، موهای سر مادرش را از ته زد. او هرگز نفهمید مادر بزرگش چرا در خود فرو رفته بود! این همان تعبیر از هر دست که بدهی از همان دست پس خواهی گرفت.
بخش اجتماعی