ز تو آموخته ام رسم مسلمانی را
که به جان نقش زنم شوکت قرآنی را
تو شهیدی و شهادت شده زیبنده ی تو
داده نامت به دلم شوق غزل خوانی را
پر پرواز گشودی چوکبوتر در عشق
تا که آزاد کنی این دل زندانی را
بوسه بر خاک رهت می زنم از مهر ..بیا
و بده پاسخ این دیده ی بارانی را
پرسه زد پای دلم در غم پسکوچه ی تو
درد عشقت بکشد عاشق کنعانی را
بر تن و جان تو خون موج زده…روز جزا
تو شفاعت بکن این یار دبستانی را
کو پلاکت که به نام تو مزین شده بود؟؟
کاش آرام کنی این شب طوفانی را
جان هر واژه ز وصف تو به لب آمده است
باب کردی به جهان حالت عرفانی را
ای عزیزی که به دستان خدا دفن شدی
خاک از حس تو دارد غمِ انسانی را
آخرِ شعر من و اسم بلند تو شهید
ز تو آموخته ام رسم مسلمانی را…
صدیقه آقابابایی