در ایستگاه قطار نشستهام. نگاهم به آدمهاییست که با عجله به اینطرف و آن طرفمیروند. خیلیها هم حوصلهیشان سر رفته است و روی صندلیها ولو شدهاند. نگاهم را از روی آدمها برمیدارم. حواسم به خودم جمع میشود. هنوز کمی دستانم میلرزد. با اینکه وانمود میکنم پذیرفتهام؛ اما هنوز در دلم آرزو میکنم که ای کاش دروغ باشد. ولی قسمت غمگینتر ماجرا اینجاست که شاید حتی به مقصد هم نرسم. پس آرزویم را تغییر میدهم؛ کاش حداقل روز آخرِ زندگیام نباشد.
باز حرفهای دکتر درگوشم میپیچد:(( متاسفانه کاری از دست ما بر نمیآید. سرطانت به اوج خودش رسیده است. بهتره روزهای آخرترو هرجور که دوست داری زندگی کنی.))
راستش منتظر چنین لحظهای نبودم. با امید فراوان زندگی میکردم. باور داشتم که زنده میمانم و به آروزهایم رنگ واقعیت میبخشم. اما حالا…
اماحالا ساعاتی از این خبرمیگذرد. من فعلا زندهام! بلیط به دست روی صندلیهای قطار نشستهام و در دل حسرتِ آدمهای اطرافم را میخورم!
راستش وقتی به خودم آمدم و خواستم برای روزهای باقی ماندهام تصمیم بگیرم زیاد برایم سخت نبود. مدتها دنبالِ فرصتی، یا شایدهم وقت خالیای بودم که فارغ از کار و دانشگاه به روزهای کودکی گذری داشته باشم.
چیزی راجب رفتن به پدر و مادرم نگفتم، حتی مرگی که برای شکار کردنم کمین کرده است. میخواهم غافلگیرشان کنم. حتما بعد از مدتها از دیدنم خوشحال میشوند. با ذوق لحظه شماری صحنهای را میکنم که مادر محکم در آغوشم میگیرد و بخاطر بودنم در کنارشان ستایشم میکند.
اما قطعا من لحظهای درنگ نمیکنم و با سرعت هردویشان را به روستایمان، جایی که متولد شدهام و باعشق رشد کردهام؛ میبرم.
آه یادش بخیر! آن زمان، دنیا خیلی زیبار تر و کوچکتر بود. آن زمان فقط من بودم، مامان، بابا و روستایمان!
فکر میکردم زندگی همین است. اصلا در باورم نمیگنجید که بزرگتر، بی رحم تر و حتی کوتاهتر از این حرفها باشد…
تصمیم میگیرم تلخیِ ذهن و دهانم را با به یادآوری آن خاطرات، شیرین کنم.
چشمهایم را میبندم. سمین شش ساله را میبینم. سرخوشوارانه با دوستی که تازه پیدا کرده در علفزارها قدم میزند. صدای جاری شدن آبِ روان که با صدای جیرجیرک ها درهمآمیخته شده، سرخوش و مستش میکند. دلِ دلکندن از علفزار را ندارد. اما به مادرش قول داده است که زود بر میگردد. دست در دست دوستش با سرعت روانهی خانه میشوند که پدر را در مسیر میبیند. پدر با دیدن تک فرزندش لبخند روی لبهایش جاری میشود و محکم در آغوشش میگیرد و حالا سمین بیشتر از تمام لحظات عمرش احساس امنیت و خوشخبتی میکند. با پدر گوسفندها را به طویله میبرند. مادر حصیر و سبد به دست از راه میرسد. برایشان نان محلی و ماست آورده تا باهم عصرانه بخورند. حالا سمین تازه یادش میآید چقدرگرسنه بوده است.
پدر لقمه میگیردو در دهانش میگذارد. مادر به شوخی حالت جدی به خودش میگیرد و میگوید: اینقدر لوسش نکن این بچه را و هر سه باهم میخندند.
به خودم میآیم. خیسی اشکهایم را روی گونههایم حس میکنم. حالم هم فرقی با اشکهایم ندارد. باز آن حالتِ مسخره به سراغم میآید. باز نفسم تنگی میکند. احساس میکنم دیگر نمیتوانم تحمل کنم. شاید روی زمین بی هوش افتاده ام، چون آدمهای زیادی را دور وبرم میبینم. چشمهایم را میبندم. باز سمین شش ساله با پدر و مادر جوانش را تصور میکنم. میخواهم حداقل آخرین تصویری را که میبینم آنها باشند. دست هردویشان را گرفته است و با لبخند دور میشود.
من هم دور و دورتر میشوم…
فاطمه السادات امیری|