قسمت اول
سنگ ملامت می زد و می آمد
چو عاشقان بی دل فرسخ به فرسخ
منزل به منزل
جوامع مختلف با فرهنگ های متفاوت برای شروع داستان مقدمه یا پیش درآمدی دارند. راویان داستان با خواندن مقدمه، توجه کودکان یا مخاطبین را به خود جلب می نمایند؛ سپس بر سر قصه می شوند. برای قصه گویی سالخوردگان، یکی از معروف ترین پیش درآمدها این بود.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
زیر گنبد کبود یه پیرزن نشسته بود
در فرهنگ بافق علاوه بر اشعار فوق، قبل از قصه ها این ادبیات هم خوانده می شدند.
جِرجِر کرباس غُرغُر دستاس
امشو دروغ گفتن با ماس
قصه یا داستان هم با اشعار زیر پایان می یافت:
بالا رفتیم پخته بود پایین اومدیم خوم شد
قصه ما تموم شد بالا رفتیم دوغ بود
پایین اومدیم ماس بود قصه ما راس بود
اگر داستان پایان خوشی نداشت می گفتند:
خار مغیلان پایان داستان
داستان (حکایت آسفالت جاده بافق)
از شاهان و حکام گذشته این مرز و بوم، آنچه به گواهی تاریخ وجود دارد، خوشگذرانی و حفظ تاج و تخت است و در این راستا، گرفتن مالیات و خراج، شکار، تفریح و سرگرمی و البته سرکوبی مخالفان معمول و مرسوم بوده است به جز معدود سلسله پادشاهان در کشور ما که آثار قابل توجه و اماکن عمومی ماندگاری از خود به یادگار گذاشته اند(همانند دوره صفویه) مابقی، خدمات مردمی نداشته یا بسیار اندک بوده است. مطالعه تاریخ سلسله شاهان بویژه قاجاریه این نکته را تایید می نماید، تنها دغدغه آنها خوب خوردن، خوب خوابیدن، تفریح، شکار و مسافرت خارج از کشور بوده است و به تنها چیزی که نیندیشیده اند رفاه و آسایش رعایا بوده است.
این نگرش، در مورد زیر دستان و حکام دست نشانده آنها هم صدق می کند، گرفتن عوارض، خراج و مالیات و ارسال آن به حکومت مرکزی و کمترین توجه به مطالبات، خواسته ها و مشکلات عامه مردم و رعایا، اگر هم عنایتی بوده است از حد حرف، شعار و وعده و وعید فراتر نرفته است، برای مدتی مشکلی که حاد بوده است سر زبان ها و نقل مجالس بوده و ذهن افراد را به خود مشغول می داشته و با سر برآوردن معضلی دیگر، از اذهان رخت بر می بسته است. در متون جامعه شناسی به این مشکل نظام اجتماعی، نهادینه نشدن فرهنگ گفته می شود، یعنی یک ضرورت، اعتقاد، ایده و اندیشه از حد همان اعتقاد یا احساس فراتر نرفته و به عمل، نقش یا هنجار تبدیل نمی شود، سازمان یا نهادی برای اجرای آن شکل نمی گیرد و مورد حمایت واقع نمی شود بنابراین به صورت بخشی از نظام اجتماعی در نمی آید.
نمونه این اعتقاد و صرفا احساس نیاز، حکایت و سرگذشت آسفالت شدن جاده بافق-یزد می باشد.
چند سال پس از ورود ماشین به بافق و جایگزینی وسائط نقلیه سنتی با آن ضرورت آسفالت این جاده در بین حکام محلی مطرح شد. بنابراین در نشست های شبانه و محافل دوستانه خود وقت زیادی را به این امر اختصاص می دادند و به اصطلاح نقل مجلسشان بود، اما کیفیت ان شنیدنی است، بر اساس همان اصل یاد شده، یعنی پرداختن به خوشگذرانی و سرگرمی، بزرگان وقت این شهر، هر شبی را به صورت دوره ای در خانه یکی از دوستان جلسه ای تشکیل و ضمن پهن کردن بساط وافور و تریاک، مشکلات شهر را نیز حل می کردند! یکی از موضوعاتی که چندین نشست پیاپی وقت حکام و بازرگان را به خود اختصاص داد، خاکی بوده جاده بافق بود، هر شب آنان در یکی از خانه ها حلقه فور می زدند و پشت منقل نوبت به هر که می رسید، وافور به دست می گفت از همین فردا صبح از در امام زاده عبدا… (مرکز شهر) تا رودخونه شور را آسفالت می کنم، پس از چسباندن دو سه مثقال، وافور را به نفر دوم می داد، او هم می گفت من هم از رودخونه شور تا خونه پنج(مکانی در پنج فرسخی شهر) را آسفالت می کنم، نوبت به نفر سوم که می رسید او هم پشت منقل از خونه پنج تا پیچ رجب و نفر بعدی تا گلوی فهرج( تقریبا هشتاد کیلومتری یزد ) را آسفالت می کرد. در این هنگام شب از نیمه گذشته بود و تریاک تمام، خداحافظی کرده به خانه های خود باز می گشتند تا شبی دیگر همین حکایت تکرار می شد، وافور به دست، راه خاکی بافق-یزد را آسفالت می نمودند، تا اینکه بالاخره گماشته دم در اتاق یا بهتر است بگوییم محافظ کمیته عمران و آبادانی شهر که یکی از نیروهای ژاندارمری وقت بود و وظیفه حفظ جان آقایان و بزرگان را بر عهده داشت، حوصله اش سر می رود، در میزند، اجازه می گیرد، وارد اطاق می شود و ضمن اینکه احترام نظامی می گذارد عذرخواهی کرده و می گوید، بزرگان محترم، مسئولین بزرگوار، عرضی دارم، لطفا فردا شب، میهمانی ، به جمع خود اضافه کنید و چند مثقالی، بیشتر، تریاک با خود بیاورید تا او هم باقی مانده راه(از گلوی فهرج تا یزد) را آسفالت نماید، آخه حیفه مردم این همه راه را روی آسفالت طی کنند و این 40 کیلومتر باقی مانده را خاکی برن این جاده آسفالت نشد تا چند سال پس ازپیروزی انقلاب اسلامی(1360) و پس از تصادفات دلخراش و تلفات زیاد.
برگرفته از کتاب فرهنگ مردم بافق