گلی دادیم گلی گرفتیم

من دختر سر پنج پسر بودم یعنی من 5 برادر بزرگتر داشتم. و پس از من خواهر کوچکترم متولد شده بود من بسیار عزیز دردانه بودم پدرم کشاورز بود و کار دولتی نداشت مادرم به همراه برادرهایم در کارهای کشاورزی و دامپروری به پدرم کمک می کردند. شب های تابستان روی حیاط فرش پهن می‌کردم و دورهم می نشستیم و پدرم با پیاله اش چای می نوشید.
با دست های پینه بسته اش مرا نوازش می کرد
من 5،4 ساله بودم پدرم مرا روی پایش می نشاند و با دست های پینه بسته اش مرا نوازش می کرد و هیچ کس حق نداشت نازک تر از گل به من بگوید. در خانواده ما تعصب خیلی مهم بود پدر و برادرهایم خیلی روی این موضوع حساس بودند از همان کودکی من و خواهرم خیلی از خانه خارج نمی شدیم. پدرم با کار سختی که داشت روز به روز پیر تر و فرسوده تر می شد.
اضطراب و دلهره مهمان قلب پدر و مادر
آن زمان دوران دفاع مقدس بود برادر بزرگم به جبهه رفت اضطراب و دلهره مهمان قلب پدر و مادرم شد پس از یکسال خبر شهادت او آمد و کمر پدر و مادرم خم شد.از آن زمان دیگر لبخندی به لب پدرم ندیدم، تا اینکه پدرم نای کارکردن در زمین کشاورزی مردم را نداشت با این حال ریالی کمک هزینه بنیاد شهید را نپذیرفت؛ حتی یکدفعه وسایلی که آن ها به عنوان هدیه به خانه ما آورده بودند توی کوچه انداخت و گفت: من پسرم را در راه رضای خدا دادم، او را ندادم که چیزی بگیرم.
برو به همسایه ها خبر بده
کلاس پنجم بودم با خواهرم از مدرسه به خانه آمدیدم. پدرم نیم ساعتی پس از ما با کمر خمیده از زمین کشاورزی به خانه آمد لباس هایش گل آلوده بود رنگ به چهره نداشت؛ وقتی وارد اتاق شد دستی به سر من و خواهرم کشید و رفت کنار اتاق نشست و به مادرم گفت: برایش چای بیاورد من و خواهرم رفتیم دنبال بازی چند دقیقه بعد با صدای جیغ مادرم رعشه به اندامم افتاد به اتاق آمدم دیدم پدرم خم شده و با صورت روی زمین افتاده مادرم سعی می کرد او را برگرداند من خیلی ترسیده بودم مادرم داد زد برو به همسایه ها خبر بده همین طور که گریه می کردم از خانه بیرون دویدم و..
خواهر و برادر را بدهیم و خواهر و برادری را بگیریم

اینگونه من در سن 11 سالگی یتیم شدم و پدرم چند ماه پس از شهادت برادرم ما را تنها گذاشت و من تکیه گاه بزرگ زندگیم را از دست دادم. کسی که عاشقانه من را دوست داشت، وقتی سرم را روی پاهایش می گذاشتم تمام آرامش دنیا یک جا وجودم را فرا می گرفت جای خالی پدرم بدجوری اذیتم می کرد مادرم یک شیر زن بود داغ فرزند و شوهر را در دل داشت؛ اما مسئولیت زندگی را به عهده گرفت روزها پشت سر هم گذشتند و برادرهایم یکی پس از دیگری مشغول به کار شدند و ازدواج کردند، نوبت رسید به برادر پنجم حمید، آن زمان من 18 ساله بودم و سال آخر دبیرستان و من خیلی درسخوان نبودم و بیشتر کارهای هنری را دوست داشتم. حمید قصد ازدواج داشت. مادرم راضی به ازدواج او نبود چون با رفتن او من و مادرم و خواهرم تنها می ماندیم و مادرم تمایل داشت من و خواهرم زودتر از برادرم ازدواج کنیم؛ اما من تا آن زمان خواستگار خوبی نداشتم مادرم مرتب تکرار می کرد من بچه یتیم را در خانه جا نمی‌گذارم و پسرم را داماد کنم من از این حرف مادرم خیلی دلخور می شدم؛ اما حیا و عفت من اجازه نمی‌داد که اعتراض را بیان کنم اصلا در فکر ازدواج نبودم دلم می خواست خیاطی یاد بگیرم و خیاط ماهری شوم. روزی شنیدم که مادرم با زن داداش بزرگم می گفت: اجازه نمی دهم حمید تکی ازدواج کند باید حمید و فاطمه را بده بستان کنم این کلمه مثل بمب ذهنم را منفجر کرد زن داداشم سعی کرد مادرم را منصرف کند؛ اما مادرم پا فشاری کرد خواهرم از من پرسید بده بستان یعنی چی؟ گفتم یعنی به خانواده ای که یک پسر و دختر بزرگ دارند پیشنهاد می دهد که دختر شما را برای پسرتان می گیریم به شرطی که شما هم دختر ما را برای پسرتان بگیرید، خواهرم اخم کرد و گفت: مگه تو اضافه هستی که مادر می خواهد تو را به خانواده ای قالب کند، دلم دستان زبر پدرم را می خواست تا صورتم را نوازش کند و اشک هایم را پاک کند.

شاهزاده سوار بر اسب سفید

من چهره زیبایی داشتم دختر پاکی بودم واقعاً آفتاب و مهتاب ندیده بودم. تنها 18 ساله بودم چرا مادرم فرصت نمی داد خواستگار خوبی پیدا شود من هم شاهزاده سوار بر اسب سفیدم را خودم انتخاب کنم. یک شب که خانه ما شلوغ بود من و خواهرم در اتاق دیگری بودیم مادرم بحث بده بستان من و حمید را با برادرهای بزرگم و زن داداش هایم راه انداخت حمید هم بود، حمید اعتراض کرد و گفت: اصلا این جور ازدواج را دوست ندارد مادرم شروع به نصیحت او کرد که تو راضی هستی خواهر یتیمت در خانه بماند و تو بروی و خوشبخت شوی؟ زن داداشم گفت: خواهر و برادر من بده بستان هستند و هر کسی زندگی خودش را دارد. بالاخره آن قدر بحث و تبادل نظر صورت گرفت تا حمید در مضیقه قرار گرفت و ناگریز قبول کرد زن برادر بزرگم گفت: همسایه شان دختر و پسری دارد که احتمالا مشکلی با این ازدواج نداشته باشد. فردای آن روز زن برادرم با همسایه شان صحبت کرده بود بعد از آن یک روز با مادرم به خانه آن ها رفته بودند.

اصلا نمی خواهم ازدواج کنم

آینده من در حال رقم خورده بود؛ اما هیچ کس حتی نظری از من نپرسید من اصلا جرات اظهار نظر نداشتم از دید برادرم حمید در حال از خود گذشگی به خاطر من بود و حق رد کردن این لطف را نداشتم چند روز بعد برادرهایم و همسرانشان و مادرم و حمید به خواستگاری رفتند من و خواهرم در خانه تنها بودیم دلشوره عجیبی داشتم ؛ وقتی برگشتند برادرم خیلی ناراحت بود و می گفت: من دختر آن ها را نپسندیدم و اصلا نمی خواهم ازدواج کنم.
مادرم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید
من از این صحنه خیلی خوشحال شدم با خودم گفتم همه چیز تمام است آن شب به اضافه فردا و پس فردا مادرم و زن داداشم در گوش حمید از محسنات خانواده احمدی و اخلاق خوب پدر و مادر حیا و عفت الهام گفتند و بالاخره حمید را راضی به این ازدواج کردند جلسه بعد خانواده احمدی به خانه ما آمدند زن داداشم چادر نویی به من داد و از من خواست بیایم جلو مهمان بنشینم تا آن ها مرا ببینند استخوان های بدنم می لرزیدند و دهانم خشک شده بود چادر را پوشیدم و آمدم گوشه ای سلام کردم و نشستم همه توجه ها به سمت من بود مثل بوته ای که در گرد باد گیر کرده احساس می کردم هیچ کنترلی ندارم چند لحظه بعد کمی بر خودم مسلط شدم سرم را اندکی بالا آوردم روبرویم مادر و پدر علیرضا نشسته بود البته من هنوز اسم او را نمی دانستم او را پسر خیلی کم سن و سالی دیدم که سرش را از ته زده بود بین صحبت های خانواده ام متوجه شده بودم که او سرباز است این تنها دیدار من و علیرضا قبل از ازدواجمان بود. همان شب قرار عقد ما گذاشته شد مادرم در پوست خودش نمی گنجید؛ اما من و حمید اصلا خوشحال نبودیم من که گیج بودم و سردرگم، هیچ شناختی از علیرضا نداشتم هیچ احساسی به او نداشتم حمید هم سعی می کرد خودش را قانع کند که این ازدواج به صلاح همه است.

ترس و وحشت

بالاخره روز عقد ما رسید و طی مراسم ساده ای ازدواج دو خواهر و برادر اتفاق افتاد. چهره مادرم خیلی راحتی به نظر می رسید انگار کوله بار سنگینی را از روی دوشش زمین گذاشته باشد سعی کردم، خوش بین به آینده مبهم خود بنگرم علیرضا دستم را در دست گرفت و فشرد انگار جراحتی در قلبم پدید آمد. احساسات متضاد در سرم غلیان می کردند از طرفی ترس و وحشت داشتم از طرفی شاد بودم از طرفی خجالت می کشیدم. لحظه ای دلم دستان پدرم را خواست دلم می خواست صورتم را روی دستان زبرش بکشم و خراش های ظریفی روی پوست صورتم ایجاد کنم.روزها گذشت و رابطه ما صمیمانه تر شد علیرضا سرباز بود و زمان های بیکاریش به من سر می زد و با هم صحبت می کردیم قرار بود آینده خوبی را برای خودمان رقم بزنیم.
اما رابطه حمید و الهام …

ادامه دارد….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا