آخر زیبایی های شهر من کم نیست!

 اواخر شهریور ماه، یکی از مهمترین و آخرین روزهایی است که می توانیم به مسافرت برویم؛ چون دیگر تعطیلات تابستان رو به اتمام است و کسانی که فرزندان مدرسه ای دارند فرصت چندانی ندارند ما هم که همه ی برنامه هایمان برای دقیقه نود است، از این قانون جدا نبودیم. بعد از کمی بحث و نظرخواهی با خانواده به این نتیجه رسیدیم که امسال به استان گیلان برویم تا هم آب و هوایی عوض شود و هم به دوست خانوادگی قدیمی مان سر زده و روزهای خوب آخر تابستان را با آنها بگذرانیم.

دلشوره مسافرت

نمی دانم! چرا با این که از دو روز قبل خود را مهیا کرده بودیم و چمدان ها را بسته، باز هم شب آخر تا صبح بیدارم و کارهای عقب افتاده را انجام می دادم! بعد از خواندن نماز صبح، راهی سفر شدیم، هنوز از شهرمان بیرون نرفته بودیم که سنگینی خواب را در چشمانم حس کردم. نمی دانم در مسیر از چند شهر کوچک و بزرگ عبور کردیم؛ ولی ظهر به شهر مذهبی قم رسیدیم و در کنار مسجد مقدس جمکران سکنی گزیدیم. مسجد چشم انداز زیبایی داشت، عده ای در حال راز و نیاز بودند و برخی هم محو تماشای زیبایی های آن شده بودند. بعد از صرف ناهار و استراحتی کوتاه دوباره راه افتادیم. این بار ماشین مثل صبح ساکت نبود و سر و صدای بچه ها نمی گذاشت تا راحت بخوابم، قید خواب را زده و من هم مثل آنها بچه شدم.

لجبازی باران

هدف ما این بود که شب نشده به مقصد برسیم، اما به خاطر طولانی بودن مسیر و تقاطع شهرهای بین راه مانع از رسیدن به موقع ما شد و بدتر از همه در بزرگراه قزوین – رشت با فرا رسیدن شب و بارش باران بیشتر معطل شدیم. پاسی از شب گذشته بود که ما به خانه آقای رحمتی رسیدیم. از مهمان نوازی گرم آنها هر چه بگویم کم گفته ام. شب را با خستگی فراوان به صبح رساندیم. صبح روز بعد به امید یک صبح قشنگ و آفتابی چشم گشودیم؛ اما هر چه منتظر ماندیم نه از آفتاب خبری شد و نه از هوای خوب؛ ولی ما کم نیاوردیم و باید روی باران را کم می کردیم. همگی سوار ماشین شدیم و به کنار دریا رفتیم و در کمال ناباوری دیدیم، باران از ما لجبازتر بود آن چنان شدید می بارید که اصلا نمی شد از ماشین پیاده شویم. البته به جز ما چند خانواده دیگر هم آمده بودند و همگی موجهای بزرگ دریا را فقط از پشت شیشه های ماشین می دیدیم و آه می کشیدیم. ولی بعد فکری به خاطرمان رسید، چرا برگردیم به خانه و یک روز را بی هیچ تفریحی بگذرانیم! از همان جا تصمیم گرفتیم به فروشگاه بزرگ کاسپین برویم، آنجا سقف داشت و جای امنی محسوب می شد و لب دریا هم بود، پس منظره زیبایی را به وجود می آورد؛ حتی از دور و از پشت شیشه های فروشگاه.

به جز فروشگاه در باران جای دیگری نمی شد رفت

عجب فروشگاهی! همه چیز داشت و با چه نظم خاصی چیده بود مثل چیزهای فروشگاه که متنوع بود، آدم های آنجا هم از همه مدل و تیپی بودند، با هر سر و وضعی که دوست داشتند؛ انگار اینجا ایران نبود! چند ساعتی را در فروشگاه گذراندیم بعد از صرف ناهار و کمی استراحت دوباره شب به فروشگاه بزرگتر و تر و تمیز صدف سر زدیم، آخر به جز فروشگاه در باران جای دیگری نمی شد رفت! شب را با شنیدن صدای دانه های بارانی که پشت شیشه می خوردند و با سماجت می خواستند به داخل بیایند را به صبح رساندیم. صبح روز دوم که از خواب بیدار شدم و پنجره را گشودم تا شاهد دیدن بارانی زیبا باشم، از باران خبری نبود و فقط زمین هایی که خیس بودند و برگ های درختان که شب گذشته میزبان شبنم ها شده بودند و آنها را با هر تکانی کوچک رهسپار زمین می کردند. با خوشحالی اهل خانه را بیدار کردم، بعد از صرف صبحانه وسایل را داخل سبد گذاشتیم و راهی سفیدرود، دومین رود بزرگ ایران، شدیم. راه زیادی بود، ولی مسیر آنقدر سرسبز و زیبا بود که اصلا متوجه طولانی بودن راه نشدیم؛ وقتی آنجا رسیدیم چند خانواده دیگر هم آنجا بودند. بچه ها برای چیدن تمشک های آنجا از ماشین پیاده شدند و یادشان رفت برای آوردن وسایل از ماشین کمکی کنند و ما طبق معمول خودمان کارها را انجام دادیم.
وسایل را به زیر سایه ی درختان سبز بردیم، آن چند خانواده که آنجا بودند به لهجه محلی خودشان صحبت می کردند و برای ما که مسافر بودیم، چیزی از حرف هایشان متوجه نمی شدیم. آنها به لهجه ی زیبای گیلکی صحبت می کردند، بعد از این که مستقر شدیم و با نوشیدن چای خوش عطر و خوش طعم ایرانی که از مزرعه های چای گیلان چیده شده بود و سوغات آنجا هم محسوب می شد، خستگی مان به یکباره تمام شد. بعد از آن به آنالیز کردن همسایه کناری مان پرداختیم، لباس های محلی شان بلند و زیبا بود و برگرفته از روحیه ی نشاط بخش مردمانش بود. زنان و دخترانش در آن لباسهای زیبا مثل مرواریدی بودند در صدف دریا! بساط شادی شان
کنار آن رود آرام، برپا بود و دختران کوچکشان وقتی با آن دامن های بلند و چین دارشان چون کبکی خرامان قدم بر می داشتند، انگار فرشته گان آسمانی قدم به زمین گذارده بودند. محو تماشای آنان شده بودیم؛ اما سروصدای بچه های اطراف آنقدر زیاد بود که تمایل داشتند در رودخانه شنا کنند؛ رودخانه ای که مثل ماری خوش خط و خال می خرامید و آب زلالش مانند پرتو نور در آیینه می درخشید و وسوسه بسیاری در افراد ایجاد می‌کرد.
بعد ار کلی تفریح با لباس های خیس و سرو وضعی افتضاح، برای استراحت به چادر رفتیم، هنوز سفره مان را کامل نچیده بودیم که همان خانواده کناری که گیلانی بودند دو نوع غذای محلی اسمهای«باقالی قاتق» و«میرزا قاسمی» برایمان آوردند؛ واقعا مزه های آنان خیلی خوب بود و کمتر کسی پیدا می شد که از طعم و مزه این غذاها تعریف نکند و میرزا قاسمی از پر طرفدارترین غذای گیلان است. خلاصه آن روز با کلی خاطرات خوب گذشت و شب چادر سیاهش را در همه جا گستراند و به مردم شهر فهماند که وقت استراحت است.

باید از این همه زیبایی ها خداحافظی نمود

در مسیر آمدن به خانه سر اینکه فردا کجا خواهیم رفت پیشنهادهای زیادی بود؛ اما عاقبت قرار شد سری هم به جنگل های زیبای گیلان بزنیم. صبح روز بعد همه چیز مهیا بود، صبحانه را در مسیری زیبا کنار یک رودخانه ی فصلی میل کردیم. بعد از کلی مسافت طولانی به جنگل های سیاهکل رسیدیم. قدم زدن در آنجا به راستی مثل قدم زدن در بهشت بود. چیزی از زیبایی کم نداشت! گذراندن یک روز کامل در طبیعت و جنگل های گیلان حال هر آدمی را خوب می کند. هر لحظه ی آن فراموش نشدنی است؛ ولی چه می شود کرد؟ باید از این همه زیبایی خداحافظی نمود و آن را دست نخورده برای میهمان های دیگر جا گذاشت.
در خیالم پاییز را تصویر کردم که چقدر این جنگل دلفریب می شود. با رقص برگهای هزار رنگ آن دوست داری تو هم با آنان همسفر شوی و خود را به دست نسیم ملایم پاییزی بسپاری و به پرواز درآیی.
زمان به سرعت برق و باد گذشت و ما راهی شهرمان باید می شدیم با اینکه به گفته ی آقای رحمتی زمان زیادی نداشتیم که به جاهای دیدنی دیگر برویم؛ اما با این حال از زیباییهای مسیر هم بی نصیب نبودیم.
صبح روز چهارم با باریدن اولین باران پاییزی از آقای رحمتی و خانواده اش خداحافظی کردیم و از آنها دعوت نمودیم که میهمان شهر ما شوند آنها هم برای تعطیلات عید نوروز پذیرفتند.
در راه برگشت باران شدیدتر از صبح شد و از سرعت ما می کاست، و من با خود فکر می کردم وقتی آنها به شهر ما آمدند کجا برویم؟ آخر شهر ما به جز گرما، خشکی و کویر چیز دیگری نداشت! اما کمی بعد به خود نهیب زدم این چه فکر اشتباهی است که من می کنم مگر ما جاهای دیدنی بسیار زیادی نداریم! که چون در دسترس است قدر آن را نمی دانیم. مگر نه اینکه شهر من، یکی از قطب های معدنی کشور و بزرگترین شوره زار و جاذبه ی کویری استان می باشد. مگر شهر زیبای من زادگاه شاعری بزرگ همچون«مولانا کمال الدین وحشی بافقی» نیست؟ مگر محل زندگی آیت ا… حاج« شیخ محمد تقی بافقی» نمی باشد؟ امام زاده عبدا…«ظهیر الدین موسی ابن جعفر»(علیه السلام) آن با آیینه کاریهای زیبا و گنبد گرد، معماری سبک خودش را نمی طلبد که مانند نگینی در شهر بافق می درخشد. مگر یک باغ قدیمی و زیبا؛ شاهکار معماری ایرانی را ندارد؟ و این چیز کمی نیست!

وقتی قدم روی ریگهای شن و شادن و صادق آباد می زنی، دوست داری یک شب را در همان کویر بگذرانی و نظاره گر ستاره های آسمان شوی در یک محیط ساکت و بکر! مسجد جامع بزرگ شهرمان مگر پذیرای مردم مومن در مناسبت های مختلف نیست با معماری منحصر به فردش. مگر روستاهای نزدیک بافق همگی زیبا نیستند و دیدن آبشار، درخت، آب، کویر و شوره زار در کنار هم مجموعه ای زیبا برای بافق ایجاد نکرده اند؟ پارک آبشار بافق بهشتی در دل کویر است که مثل آن نیست و چشم نوازی فوق العاده و دل انگیز دارد.
پارک آهنشهر هم یکی از قدیمی ترین پارک های شهر می باشد که با دارا بودن دریاچه آبشار، آبنمای موزیکال، برکه و… هر ساله گردشگران زیادی را به خود جلب نمی کند؟ و خیلی دیدنیهای دیگر که من از آن بی خبرم و به ذهنم هم خطور نمی کند. صنایع دستی که از خود محصول درختان خرمای شهرم است در دست هر مسافری خودنمایی می کند و غذاهای خوشمزه و محلی آن!
با فکر این زیبایی ها چشم گشودم و خوشحال بودم که بافق من هم دست کمی از شمال کشور ندارد، دیدم ستاره ها مثل نگین های الماس آسمان شهرکویریم را روشن کرده اند و من می بالم که ساکن این شهر زیبا هستم که مردمانش همه مهربانند و مهمان پذیرند و دستان زحمت کششان همیشه برای یاری هم نوع خود باز است.
به خانه برگشتیم اما این بار حس می کنم زادگاهم را بیشتر دوست دارم، آخر زیبایی های شهر من کم نیست!

گروه اجتماعی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا