« ممل» از بس خوشحال بود انگار روی ابرها راه می رفت. نه کسی را می دید و نه صدایی می شنید فقط به هر کسی می رسید، از جعبه بزرگ شیرینی به او تعارف می کرد و حتی منتظر تشکر طرف مقابل هم نمی ماند و یا اینکه جواب بدهد برای چه شیرینی خریده است آخر او را چه به این دست و دلبازی ها ! هر چند تعجب در چهره همه بود اما فقط از چهره « ممل» خنده و شادی می بارید؛ تا اینکه به دوست دیرینه اش «آقاتقی» رسید. «آقاتقی» به زور دستش را گرفت و او را به قهوه خانه ای که در همان نزدیکی بود بر روی لبه تخت نشانید و از او علت این کار را جویا شد.
« ممل» با شادی وصف ناپذیری شروع کرد:« چند روز پیش همه ی زمین هایم را فروختم.»
چرا؟
به جاش طلا گرفتم. «ماشینم را هم فروختم.»
خب چرا؟
به جاش طلا گرفتم.«تازه خانه ام راهم فروختم و به خانه ی اجاره ای رفتم.»
آخرچرا؟
به جاش طلا گرفتم. « از وسیله های خانه که هنوز هم استفاده نکرده بودم هم فروختم.»
باز چرا؟ که طلا بخرم «البته بعدا با مارک بهتر می خرم.»
آقا تقی که از مشکل« ممل» با خبر « ممل» دیگر تحمل شنیدن حرفهای او را نداشت با عصبانیت گفت: «آخر چرا این کارها را کردی؟ اگرقیمت طلا پایین آمد چه می کنی؟
« ممل» در حالی که قیافه ی متفکرانه ای گرفته بود و غم در صدایش موج می زد گفت: « هیچی، دیگر نمی توانم زنم را طلاق بدهم!»
