داستان این پرونده مربوط به پرونده ای قطور با متهمان متعدد می باشد که تنها یکی از آنها در زندان بود و بقیه به لطایف الحیل خلاصی پیدا کرده بودند . تنها زندانی این پرونده پسر جوانی حدوداً ۲۰ ساله بنام ایرج بود که به دلیل عجز از پرداخت محکوم به مالی در زندان بود.
شروع داستان
پسری از همه جا رانده به نام ایرج، خانه ای فقیرانه اجاره کرده بود و دوستان ناباب ، خانه مجردی وی را به پاتوقی تبدیل کرده بودند و همه جور خلافی آنجا مرتکب می شدند . خانه ای بسیار قدیمی با زیر زمینی که مخصوص خانه های قدیمی بود و معمولاً در تابستان ها از آن بجای سردخانه استفاده می کردند .
در یکی از این روزها ایرج ، ( زندانی جوان ) به زیر زمین سر می زند و از روی کنجکاوی، یا اتفاق ، متوجه سوراخی در دیوار زیر زمین می شود . دست می برد و مقداری از دیوار گلی را خراب می کند . دیوار شکافته می شود و سوراخ بزرگتری هویدا می شود . از هیجان و ترس نمی داند چه بکند . مقداری دیگر از دیوار را سوراخ می کند . متوجه دالانی می شود و مقداری سکه نقره ای بیرون می ریزد آنها را برداشته و سریعاً به یکی دو تا از دوستانش خبر می دهد . دوستان جمع شده و کاملاً آنجا را کنده و آنقدر سکه نقره بود که اصلاً نمی دانستند با آن همه سکه چه کار کنند . (سکه های نقره از عهد قسطنطنیه و گران قیمت ).
هر کس هر چقدر توانست داخل کیسه ریخت و برد . کم کم صدای پیدا شدن سکه ها بین خلافکارهای شهر پیچید .
ایرج بدبخت شاید اندازه ی ۸۰ سکه برده بود و از ترس جانش از خانه فرار کرده بود؛چرا که هر لحظه ممکن بود افراد شرور برای دزدیدن سکه ها به سراغش بیایند و و سکه های زیادی را به یغما برد. بیشتر سکه ها نقره بود و چند تایی سکه طلا هم بینشان بود . جالب است موقعی که همه فکر می کردند دیگر سکه ای باقی نمانده و همه را برده اند افراد جدید وارد شدند و دوباره آنجا را کندند و باز هم از آنجا سکه به یغما بردند . موضوع؛ وقتی لو رفت که در یک خودروی سواری که عازم خارج از شهر بود ۸ عدد کیسه پر از سکه های نقره کشف شد و این شد شروع ماجرا و شکایت اداره ی میراث فرهنگی ، گزارش مرجع انتظامی حکایت از کشف ۸ عدد کیسه ی پر از سکه نقره داشت. راننده دستگیر و محل گنج شناسایی شد و سریعاً دستور داده شد که مامورین آگاهی به محل بروند . مأمورین با دیواری سوراخ مواجه شدند و هنوز آثاری از کاوش پیدا بود. تقریباً کل زیر زمین را تخریب کرده بودند . با پرس و جو از همسایه ها مالک؛سپس مستأجر خانه پیدا شد . ایرج که فراری شده بود دستگیر شد و نوید این بود که همه سکه ها کشف شود . ایرج کل ماجرا را آنطور که شنیدید تعریف کرد و صادقانه گفته بود که من از ترس خلافکارانی که از موضوع خبردار شده بودند و به دلیل سن کم و اینکه خودم تقریباً فراری بودم ، فرار کردم و از مابقی ماجرا و سکه هاخبری ندارم ایرج بالاخره دو سه نفر را معرفی کرد و مأمورین چند نفر از دوستانش را شناسایی و دستگیر کردند و مقدار زیادی از سکه ها پیدا شد و تحویل اداره میراث فرهنگی شد. جالب اینجاست که دو نفر بیشترین نقش را در این وسط داشتند و بیشترین سکه ها را برده بودند با این استدلال که ایرج با ما دشمنی خانوادگی دارد؛ اصلاً از موضوع خبر نداریم و اینکه هیچ سکه ای از آنها کشف نشده علیرغم بازداشت چند هفته ای لب نگشودند و تقریباً قسر در رفتند و بعد ها با فروختن آن سکه ها به یکی از متمولین شهر تبدیل شدند . افراد دیگری نیز به همین شکل به مال و منال زیادی دست پیدا کردند و بعد از گذشت چندین سال وقتی آب ها از آسیاب افتاد سکه ها را به نحوی آب کردند و الآن هم از متمولین آنشهر هستند .
و اما ایرج به زندان رفت . خانواده ای هم نداشت که ضامنش بشوند .شش ماه حبس بهش دادند که سریعاً تمام شد . اداره میراث فرهنگی بابت آن ۸۰ سکه دادخواست داد و با اعمال ماده دو بازداشتش کردند .۴ سال در زندان ماند، حتی یک سکه از آن ۸۰سکه هم به دردش نخورد زیرا دوستان ناباب همه را به باد داده بودند .نه مرخصی می رفت و نه ملاقاتی داشت .
او آنقدر در زندان ماند تا حسب گواهی پزشک زندان در حال کور شدن بود . دادخواست اعسار داد و بعد از مدت ها اعسارش پذیرفته شد و بعد از ۴ سال از زندان ازاد شد .
عبرت
خاطره قضایی (رضا توکلیان)
قاتل روبري من در آگاهي نشسته بود( جواني بيست و چند ساله) او قاتل كسي بود كه عاشق خواهرش شده بود و باهم فرار كرده بودند ، داستاني عجيب از عشق و قتلي بسيار سهمگين طوري كه خواهر قاتل ضجه مي زد ضجه هايي از عمق وجودش خيلي دردناك بود، ولي قاتل هنوز محكم و استوار از كاري كه كرده بود دفاع مي كرد دفاعي از سرجهل و ناداني ، با اوصحبت مي كردم خب پشت كلماتش هيچ استدلالي نداشت پشتوانه اي از علم و آگاهي هم خبري نبود ، وقتش بود به او بفهمانم كه سخت در اشتباه بوده و است؛ وقتي از عشق و زندگي و اينكه عشق اصلاً مستحق مرگ نيست هرجمله اي كه مي گفتم انگار داشت در درونش تلاطمي پرپا مي شد در نگاه پر عطشش به وضوح مي شد ديد . يك لحظه اي فريادي زدآقاي قاضي! ديگر نگو بگذار با همان عقيده ام اعدام شوم. نگو! هرچه كه مي فهمم رنجش كشنده است ، يه لحظه زد زير گريه زار زار گريه می کرد نگاهي از سر حسرت داشت. جمله اي گفت كه هنوز طنين صدايش در عمق جانم زبانه مي كشد ،آقاي قاضي چرا قبلا ًكسي نبود اين حرفها را برایم بگوید. شما كجا بودي؟! كجا بودي؟! چرا قاضي هستي؟! چرا معلمم نبودي؟! او حالا متوجه شده بود تمام انديشهاش باطل بوده ، كاملاًدردش را درك مي كردم؛ فقط در دلم زاز زار گريه مي كردم.