گلی دادیم و گلی گرفتیم

 در شماره گذشته هفته نامه افق کویر خواندید که حمید قصد ازدواج دارد و مادر او تصمیم گرفته خواهر و برادر را بده بستان کنند؛ اما حمید با این تصمیم مادر مخالفت می نماید و اصلا اینجور ازدواج را دوست ندارد، بلاخره حمید در مضیقه قرار می گیرد و ناگریز قبول می کند و برای خواستگاری حمید و خانواده به خانه احمدی می‌روند و الهام را برای حمید خواستگاری می کنند و جلسه بعد خانواده احمدی برای خواستگاری ازخواهر حمید به خانه آن ها می آیند و در طی مراسم ساده ای خواهر و برادر را بده بستان کردند، علیرضا و فاطمه با عشق و علاقه زندگی مشترک خود را آغاز نمودند ؛ اما رابطه حمید و الهام …
برادرم خیلی به الهام سر نمی زد. مدتی گذشت نم نمک متوجه شدم مادرشوهرم دیگر مثل گذشته مرا تحویل نمی گیرد و رابطه اش با من سرد شده و با طعنه و کنایه با من صحبت می کند و معنای کلامش این بود که در این وصلت من برد کردم و دختر آن ها الهام باخته من چند بار با حمید صحبت کردم؛ اما او هم دلایل خودش را داشت و شروع به عیب جویی از الهام می کرد. الهام شخصیت خاصی داشت بسیار درون گرا و کم حرف بود زبان گرم و گیرایی نداشت و دل حمید را به دست نیاورده بود. سربازی علیرضا تمام شد و او دنبال کار بود و بالاخره کار مناسبی پیدا کرد.
علیرضا گاهی از برادرم پیش من گلایه می کرد و می گفت: دیدن ناراحتی الهام او را آزرده خاطر می کند و او طاقت دیدن غم و اندوه مادر و خواهرش را ندارد و زندگی من و علیرضا به خاطر زندگی حمید و الهام تحت تاثیر قرار می گرفت.

اخبار زندگی اش را به مادرش و علیرضا منتقل نکند
چندماه بعد علیرضا منزلی اجاره کرد و ما زندگی مشترک خودمان را شروع کردیم، ذره ذره مقایسه ها بین زندگی ما و آن ها بیشتر و بیشتر می شد و آنچه از زندگیمان رخت بر بست و رفت آرامش بود. هر زمان من و علیرضا خوب بودیم کافی بود سری به خانه مادرش بزند؛ وقتی برمی گشت بهانه گیر می شد و بی خود سر و صدا به راه می انداخت و بین صحبت هایش بدو بیراه نثار برادرم می کرد. زن داداش بزرگم چندین بار پادر میانی کرد و با الهام صحبت کرد. بلکه رابطه اش با حمید بهتر شود و این قدر اخبار زندگی اش را به مادرش و علیرضا منتقل نکند؛ اما فایده‌ای نداشت.

ضرب و شتم
خودم هم چندین بار با حمید صحبت کردم تا رابطه اش را با الهام بهتر کند، می پذیرفت ؛ اما عمل نمی کرد. کار به جایی رسید که رابطه من و مادرشوهرم و الهام قطع شد. بالاخره یک روز دعوای الهام و حمید سر مسائل جزئی بالا گرفت و کار به ضرب و شتم رسید و الهام زندگی مشترکش را ترک کرده و به خانه مادرش پناه برد.

دیگر قادر به ادامه زندگی نیست
آن روز من در خانه درحال نظافت بودم و از همه جا بی خبر علیرضا غضبناک در خانه را باز کرد و آمد داخل سلام کردم رنگش مثل خون شده بود چشمانش می لرزد تا خواستم احوالش را بپرسم داد زد و شروع به فحاشی به برادرم کرد خواستم بپسرم چه شده که علیرضا شروع به شکستن وسایل آشپزخانه کرد در مقابل داد و فریاد هایش سکوت کردم و به قضیه پی بردم از آن روز علیرضا آدم دیگه ای شد بسیار سرد و سنگین با من رفتار می کرد متوجه شدم الهام تصمیم به جدایی گرفته با برادرم تماس گرفتم گفت: از روز اول ازدواجش با الهام اشتباه بود و رفتارهای الهام برایش غیر قابل تحمل است و تنها به خاطر من تحمل کرده و دیگر قادر به ادامه زندگی نیست. گردابی در دلم پا گرفت و تمام وجودم را با خودش فرو برد احساس تهی بودن می کردم عرق های سرد از روی پیشانی ام پستی و بلندی های صورتم را در می نوردیدند.

محکوم به طلاق
ناخودآگاه این فکر به ذهنم خطور کرد که یعنی من هم محکوم به طلاق هستم؛ اما من هنوز زندگی ام را با تمام سختی هایش دوست داشتم. کمی بعد به خودم مسلط شدم و گفتم من تلاشم را می کنم تا از این مهلکه جان سالم به در ببرم و زندگی من ربطی به زندگی آن ها ندارد.

راز و نیاز
رفتارهای علیرضا هر روز سردتر و سردتر می شد من تلاش می کردم همه چیز را عادی جلوه دهم آشپزی می کردم به خانه می رسیدم؛ اما علیرضا توجهی نمی کرد به هر بهانه ای به برادرم فحاشی می کرد واقعا تحمل نداشتم گاهی طاقت نمی آوردم جواب می دادم که همه تقصیر ها را به گردن برادرم نیانداز، الهام هم کوتاهی کرده برادرم سیاه مطلق نبود دست و دلباز و خوش مشرب بود. الهام دلش را به دست نیاورده، با این حرف ها آتش خشم علیرضا زبانه می کشید و بد رفتاری هایش بیشتر می شد. کار به جایی رسید که رفت و آمد من را به خانه مادرم قد غن کرد و من اجازه نداشتم پایم را از خانه بیرون بگذارم احساس تنهایی می کردم تابستان گرمی بود در خانه کاری نداشتم انجام دهم مگر نظافت و پخت و پز چقدر وقتم را می گرفت علیرضا از سرکار می آمد، ناهارش را می خورد کمی استراحت می کرد و بیرون می رفت و آخرشب به خانه بازمی گشت من از شدت بی هم زبانی عصرها به حیاط خانه می رفتم و به باغچه خانه می رسیدم با گیاهان باغچه خوش و بش می کردم بر روی برگ های گل های تازه دست می کشیدم و درد دل می کردم احساس می کردم حرف هایم را می شنوند غروب که می شد. وضویی گرفتم سجاده ام را روی حیاط پهن می‌کردم و به راز و نیاز می پرداختم تا اذان بگویند.

در طایفه ما هیچ کس طلاق نگرفته و طلاق را ننگ می دانستند
ناخودآگاه یاد تابستان های دور افتادم روی حیاط کنار پدرم می نشستم و قاچ هندوانه در دستم برای پدرم شیرین زبانی می کردم و لبخند به لبانش می نشاندم. از بس حال دلم طوفانی بود با خانواده ام تماس تلفنی هم نمی گرفتم همین که از پشت تلفن صدای مادرم را می شنیدم همراه با سلام کردن بعضم می ترکید و مادرم شروع به نصیحت می کرد و می گفت: حمید را هم نصیحت می کند که با الهام آشتی کند و مرتب این جمله را تکرار می کرد که در طایفه ما هیچ کس طلاق نگرفته و طلاق را ننگ می دانست. با این حرف ها بیشتر احساس بی کسی می کردم با خودم می گفتم زمانی که در خانه پدری بودم و مجرد بودم مادرم می خواست من سریع ازدواج کنم و جایی در خانه نداشتم حالا که دیگر اصلا جایی ندارم.

ستاره ای در شب سیاه دلم درخشید و لبخندی بر لبم نشاند
در همین اوضاع و احوال پریشان یک روز مادرم تماس گرفت و بر خلاف قبل حامل خبر خوبی بود. خواستگار خوبی برای خواهر کوچکم آمده بود و خواهرم پذیرفته بود، ستاره ای در شب سیاه دلم درخشید و لبخندی بر لبم نشاند. خواهرم ازدواج کرد و علیرضا به من اجازه نداد من در هیچ یک از مراسمات ازدواج خواهرم شرکت کنم روز عروسی فرا رسید خیلی التماس و گریه کردم مادرم و برادرهایم با علیرضا تماس گرفتند با اکراه زیاد او یک ساعت به عروسی رفتم و بدون اینکه لباسی تدارک دیده باشم یا حتی دستی به سرو رویم بکشم، توجه همه را به خودم جلب کردم بیشتر از اینکه عروس در عروسی بدرخشد من می درخشیدم مادرم بغلم کرد همسران برادرهایم یکی یکی پیشم می آمدند دستم را می فشردند من را می بوسیدند به خواهرم تبریک گفتم؛ اما نزدیکش نشدم ترسیدم عنان از کف ببرم و های های گریه کنم و عروسی را خراب کنم و زود از او دور شدم.

خاتمه ازدواج جفتی بده بستان
و یک ساعت مثل یک رویای شیرین خواب دم صبح سریع گذشت و به خانه برگشتم خانه را زندانی می دیدم با دیوار های بلند دیگر علیرضا را به عنوان همسرم و همراهم نمی دیدم او را ماموری از طرف خانواده اش می دیدم که ماموریت دارد هرچه زودتر مرا راهی خانه مادرم کند و خاتمه این ازدواج جفتی بده بستان را اعلام کند؛ اما من حریفی چغر بودم. دیگر از طولانی شدن این بازی خسته شده بودم در این مدت آن قدر محبت و توجه به علیرضا کرده بودم؛ اما قدرت محبت من در مقابل طوفان دلبستگی علیرضا به مادر و خواهرش نسیم ضعیفی بود که علیرضا نادیده می گرفت.

ارتباط با خدا مانع از اقدام به خودکشی می شد
نمی دانم بین علیرضا و مادر و خواهرش چه می‌گذشت ذهنم مالامال از افکار منفی بود. سه هفته از عروسی خواهرم می گذشت افسردگی آن قدر بر من چیره شده بود که می خواستم به خودم آسیب برسانم و خودم را راحت کنم انواع و اقسام روش های خودکشی درذهنم می گذشت؛ اما ارتباطم با خدا مانع از اقدام من به خودکشی می شد با خودم می گفتم زندگی ام که تباه شد با این کار آخرتم هم تباه می شود. دنیا را پس از خودکشی ام تصور می کردم؛ حتما علیرضا و الهام و مادرشان عذاب وجدان می گیرند خانواده ام برایم دلسوزی می کنند و جیغ می کشند و پیراهن می درند و زاری می کنند … اما تاکی؟ مدت کوتاهی بعد به جز مادرم همه مرا فراموشی می کنند انگار اصلا فاطمه ای وجود نداشته علیرضا ازدواج می کند و برادرهایم به زندگیشان ادامه می دهند این فکر ها مرا از این اقوام هولناک باز می داشتت با خودم می گفت: باید حداقل خودم هوای خودم را داشته باشم.

گلی دادیم و گلی گرفتیم
بالاخره دلم را یک دل کردم و وسایلم را جمع کردم و وقتی علیرضا از سرکار به خانه آمد به او گفتم موفق شدی من دیگر تحمل ادامه زندگی با تو را ندارم چیزی نگفت خودش را بی تفاوت نشان داد. اصلا ًسعی نکرد از رفتنم ممانعت کند. با برادر بزرگم تماس گرفتم و از او خواستم به دنبالم بیاید در فاصله ای که او بیاید روی حیاط رفتم با گیاهان و گل های باغچه خداحافظی کردم چشمم به یک رز صورتی افتاد به او گفتم گلی دادیم و گلی گرفتیم؛ اما هر دو را پر پر کردیم.

ریحانه کارگران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا