
… اکبرو ا… اکبر…
باز هم باشنیدن این صدا آرامشی عجیب،وجودم را فرا می گیرد. چنان عمیق است که حس آرامش او به من نیز منتقل می شود.
ا… اکبر…ا… اکبر …
صدا اوج می گیرد. به او می نگرم؛ آنقدر صاف و زلال شده که گویی تمام گذشته اش را در پس ذهنش می توان دید.
أشهدُ أنْ لا إلهَ إلا ا…
مرا می پذیرد
چشمانم را می بندم وخودم رادر وجودش گم می کنم،گویی او نیز باآغوش باز منتظر من است و مرا می پذیرد.
انگار او را برای همین آفریده اند
أشهدُ أنْ لا إلهَ إلا ا…
دوباره صدا به گوشم می رسد؛اما این بار خود را کنار رودی بی کران می بینم، کنار درختی که از همه سرسبز تر و مقاوم تر است؛چه خودنمایی می کند! کنارش ایستاده ام، چه ساقه تنومندی دارد! انگار او را برای همین آفریده اند.
أشهدُ أنَّ محمداً رسولُ ا…
ناگاه تبری به ساقه اش می خورد و او با تمام عظمتش بر زمین می افتد، به زمین می افتد تا بداند برای امامش باید از غرور خود بگذردتا به خواسته دلش برسد.
به امید رسیدن به آرزوی دیرینه اش
أشهدُ أنَّ محمداً رسولُ ا…
چشمانش را می بندد، به امید رسیدن به آرزوی دیرینه اش. لبخندی برای همیشه بر گوشه لبش می نشیند. او را تکه تکه می کنند و می برند. نمی داند چه در انتظار اوست، اما هرچه باشد، خوب است. این را از آرامشی که در وجودش حس میکند، حدس می زنم. مگر می شود دل با امامت باشد، اما حس درونی ای نداشته باشی؟!
آخر! او همه وقایع را از دور دیده بود، و آرزو کرده بودکاش او نیز می توانست کاری برای پسر فاطمه (ص) انجام دهد تا اینگونه مظلومانه و ناحق کشته نشود.
أشهدُ أنَّ علیاً ولیُّ ا…
علی پدرش… او هم همین گونه بود؛ مظلوم وبی ادعا،دوباره نوای زیبای”علی ولی ا…” به گوشش میرسد. او را به کارگاهی بردند و در آنجا…..
حی علی الصلاة”…
چشمانم را به چشمانش می دوزم. اشکی زیبا، گوشه چشمش را نوازش می دهد. از شوق است می دانم! هرسال، این قسمت از اذان که می رسد، از گذشته بیرون می آید و نظاره گرمردمی می شود که چگونه هیئت ها را رها کرده و برای خواندن نماز اول وقت، به سوی مسجد سرازیر می شوند!
آخر دیگر فرصتی نیست
آخر دیگر فرصتی نیست و او هم باید خود را آماده کندتا بر دستان این عاشقان ولایت و امامت، بلند شود.
حی علی الصلاة…
و باز هم لبخندی از سر رضایت؛
حی علی الفلاح…
کودکی دست در دست مادرش نهاده و به سوی مسجد می آیند؛ اما چشم به او دوخته، غرق در زیبایی این نخل شده و در دل آرزو می کند: ای کاش یکی از آن شاخه های گل ، مال من می شد!
من هم با خود می اندیشم
راستی!
من هم با خود می اندیشم: چه آیینه کاری ظریفی! چه ترکیب دلنشینی بین رنگ مشکی و سبز ایجاد شده! چه شاخه های گلی هماهنگ و زیبایی!
حی علی الفلاح…
ناگهان حواسم به گوشه ای از صحن بزرگ مسجد پرت میشود. کودکی، بی خیال دنیا، لیوان خالی شربتش را روی زمین می اندازد و با صدای بلند گفت: “چه شربت خنکی!” و می رود. من به آن سو می روم تا لیوانش را برداشته و داخل سطل زباله بیندازم که متوجه پدری می شوم. با وجود درد فراوان در پاها، با قامتی خمیده قدم بر می دارد و به سوی حسینیه می آید.
حی علی خیر العمل…
او را می شناسم؛ پدر شهید است. به سویش می روم. پس از احوال پرسی، از او می پرسم: چرا اینگونه خود را به زحمت میاندازید؟ نمی توانید در خانه بمانید و برای امام حسین (علیه السلام)عزاداری کنید؟
چه عملی بهتر از اینکه در راه خدا به سختی بیفتی
قبل از اینکه پاسخ دهد، باز صدای” حی علی خیر العمل” اذان بلند می شود. من شرمنده از این پرسش، سرم را پایین می اندازم؛اما او با متانت گفت:”چه عملی بهتر از اینکه در راه خدا به سختی بیفتی و برای بهترین بنده اش عزا داری کنی؟
همان جا می ایستادم و باز هم “ا… اکبر” و باز هم “لااله الاا…”
لحظه سبز عاشقی فرا رسید
نماز تمام شد و لحظه سبز عاشقی فرا رسید. قرارمان طبق هرسال درساعتی مشخص، با جوانانی برومند و هیئتی! جوانانی که دلشان با امامشان است. با هر تیپ و نژادی می آیند تا در ثواب این کار شریک شوند و در این میان، جایی هم برای میان سالان می گذارند تا آن ها نیز بی نصیب نمانند. اما به نظر من، زیباترین لحظه این صحنه، کودکانی است که در پی این نخل زیبا می دوند و شعار” حسین، حسین” سر می دهند.
بخش فرهنگی

