
به گزارش پایگاه خبری افق بافق؛ در شماره 1167 ، روایتی از ” علی اکبر قانعی”، رزمنده و جانباز دفاع مقدس منتشر شد که در آن به بیان خاطرات خود از سال 1358 پرداخته است. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیت خود را در کمیته انقلاب و سپاه پاسداران آغاز نمود و در ماموریت های گوناگونی شرکت داشت؛ از جمله: محاصره ساختمان چریک های فدایی خلق در تهران، حفاظت از زندان اوین، برقراری امنیت در کردستان(همراه سردار” سلیمانی ” و در جریان تبعید خانواده های اعضای گروه کومله و دمکرات به بافق) و حفاظت از بیت ” امام خمینی (ره) در جماران. در این شماره بخش دیگری از روایت را میخوانید:
” علی اکبر قانعی” گفت: عروس و دامادی از مشهد برای قرائت خطبه عقد به محضر امام خمینی (ره) در جماران آمده بودند. پس از جاری شدن خطبه، عروس رو به امام کرد و گفت: « با اجازه شما که انشاا… در دنیا و آخرت مرا شفاعت خواهید کرد، بله!» برایم بسیار جالب بود این عروس جوان، در ابتدای زندگی مشترک خود، وکالت خود را به امام (ره) سپرد.
سال 1360 بعد از عاشورای حسینی، جنگ تحمیلی آغاز شد؛ سربازان در حسینیه میانگاه آماده اعزام به پادگان امام شدند.
حرکت به سمت منطقه عملیاتی با همراهی شهید اکبریان
در تدارک یک عملیات بودیم و می بایست حدود 8 _9 ساعت پیاده روی می کردیم. شهید اکبریان برای اینکه سربازان احساس خستگی نکنند، با آن ها شوخی می کرد. هوا که روشن شد، چند نفر به سمت ما آمدند و خبر دادند در نزدیکی ما گودالی وجود دارد و برای حفظ جان باید به آن پناه ببرید، در غیر این صورت همه شهید خواهیم شد. به این ترتیب، نیمی از نیروها به سرپرستی شهید اکبریان به سمت گودال رفتند و بقیه منتظرماندند تا نوبت به آنان برسد.
وصیت نامه
شهید اکبریان پیش من آمد و خواست تا وصیت نامه اش بنویسم. او می گفت یقین دارم در همین عملیات به شهادت خواهم رسید و از من خواست پیکرش را به بافق منتقل نمایم و تا سه روز بیشتر معطل نکنند.
این جانباز دفاع مقدس ادامه می دهد: همه سربازان کلاه آهنی به سر داشتند و برخی نیز مسلح بودند. در این میان ” سید دهقان”؛ اهل یزد، پیش من آمد و پرسید چرا حمله نمی کنیم؟ توضیح دادم که باید تا تاریکی هوا صبر کنیم وگرنه قتل عام خواهیم شد؛ اما او گفت:« نه، من می روم. قبل از رفتن سه حاجت دارم؛ زیارت کربلا، گرفتن اسلحه ، ساعت و انگشتر عراقی ها به عنوان غنیمت و تلافی آزار و اذیتی که عراقی ها به هموطنان رسانده اند از آنان سواری بگیرم» سید این حرف ها را زد و به سمت دشمن حرکت کرد، اما بلافاصله زیر رگبار گلوله های عراقی ها قرار گرفت و به زمین افتاد.
علی اکبر، تو مرا کشتی
شهید اکبریان پیشنهاد داد برای آوردن پیکر سید به پشت خاکریز برود، اما من اجازه چنین کاری را ندادم و خودم سینه خیز به سمت او رفتم، پوتینش را گرفتم و به داخل گودال کشیدم، ناگهان سید شروع به فریاد زدن کرد « علی اکبر، تو مرا کشتی!» توضیح دادم که اشتباه می کند و من فقط قصد نجات جان او داشته ام. ناگهان فهمیدم سید مورد اصابت گاز دوشیکا قرار گرفته و حال طبیعی ندارد.
ما حدود 5 سرباز عراقی را به اسارت گرفته بودیم. از آن جا که سید نیاز به انتقال فوری به بیمارستان صحرایی داشت، او را کول یکی از اسرا کردیم و اسلحه ای هم به او دادیم تا به پایین تپه برود، جایی که نیروهای خود مستقر بودند. در طول مسیر، سید ساعت ، انگشتر و سایر اشیای قیمتی سربازان عراقی را به عنوان غنیمت گرفته بود و دو آرزوی او این چنین بر آورده شد.
شهادت همرزمان
ناگهان دشمن گودال را هدف خمپاره قرار داد و سربازان یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند. ترکش ها به همرزمانم، ” شهید اکبریان”،” شهید متولی”،” اصغر ندافیان” و ” شاهپور زاده” اصابت کرد آنان نیز به شهادت رسیدند. من هم از ناحیه پا مجروح شدم و با کمک یکی دیگر از سربازان تلاش کردم خودمان را به پایین تپه برسانیم. دستم را روی گردن او انداخته، هر چه اصرار کردم که نمی تواند مرا حمل کند، نپذیرفت. درحین انتقال، تیری به قلب او اصابت کرد و او هم به شهادت رسید و من بر زمین افتادم و غلت زنان خودم را به پایین گودال رساندم و از همان جا به بیمارستان صحرایی منتقل شدم.
خدمت سربازی درگارد شاهنشاهی شدم
علی اکبر قانعی افزود: در هفده سالگی به خواست پدر، با دختر خاله ام ازدواج کردم. او معتقد بود پسر باید زود ازدواج کند. بعد از عروسی، راهی خدمت سربازی درگارد شاهنشاهی شدم. در حالی که پدرم روابط اجتماعی زیادی داشت، همه فکر می کردند معاف می شوم. وقتی برای معافیت اقدام کردم، دکتر و سرهنگ ها بسیار، هوای مرا داشتند که پسر رجب قانعی هستم، اتفاقا همان موقع یک جوان لاغر اهل مشهد هم آنجا بود. بهش گفتم تو باید معاف بشی، نه من. خلاصه اون معاف شد و من رفتم “نوده” مشهد برای خدمت! اونجا یک درجه دار تهران گفت، سرباز برای گارد شاهنشاهی نیاز دارند، فقط نباید زن و بچه داشته باشند. من داوطلب شدم. یکی از همشهریان گفت: علی اکبر، تو که زن داری!
انتقال به تیمارستان
راهی تهران شدم، بعد مدتی گفتن شاه قصد دارد تعدادی از سرباز ها را به اسرائیل بفرستد، شوکه شدم ما شیعه، به یهودی ها کمک کنیم؟ خیلی ناراحت شدم. همون موقع امام پیام داده بود، سربازها فرار کنند. تصمیم گرفتم چایی غلیظ بخورم تا تپش قلب بگیرم. حدود سه روز بستری شدم و طبق نظر دکتر مرخص شدم در همان لحظه خودم را به دیوانگی زدم تا معاف شوم. به تیمارستان انتقال پیدا کردم و دست و پام را بستند و قرص اعصاب و روان برای مصرف می دادند.
راه معافیت
چند روز گذشت، فهمیدن سالم هستم و مشکل خاصی ندارم. یک پرستار خداشناس آمد و گفت: مشکلت چیست؟ اعتماد کردم گفتم در دربار گفتن چند سرباز برای کمک باید به اسرائیل بفرستند و من نمی خواهم بروم. برای همین خودم به دیوانگی زدم. گفت: راه معافیت را بلد است.
سیلی زد توی گوشم
و گفت گمشو بیرون
فردای آن روز، طبق گفته پرستار مرا به حمام برده و کل بدنم را تیغ زدند و برای نوار مغز نزد سرهنگ خانمی رفتم، هر چه می گفت: من برعکس آن را انجام می دادم تا اینکه او سیلی زد توی گوشم و گفت: گمشو بیرون!
شب پرستار آمد و گفت: خیالت راحت، معافی، نه ماموریت و نه نگهبانی. همان شب خواب دیدم یکی آمد و گفت حاجتی داری، به قاضی میر جعفر (علیه السلام) بافق متوسل شو. همان شب تصمیم گرفتم اگر معاف شوم به بقعه قاضی میر جعفر بافق کمک نمایم.
جز خرج، هیچ فایده ای برای دولت نخواهد داشت
روز بعد به خانواده ام اطلاع دادن بستری شدم، آنان نیز به تهران آمدند، پرستار گفت ملاقات ممنوعه؛ اما حالش خوب است. کمسیون تشکیل شد و دکتر گفتن این جز خرج، هیچ فایده ای برای دولت نخواهد داشت، بنابراین پرونده مرا به یکی از سربازان دادند و 48 ساعت وقت داشت مرا تحویل خانواده بدهد.
“غلامحسین ایرانی” نظافت سرویس بهداشتی را برعهده داشت،
از من سوال کرد چگونه معاف شدی؟ فقط به او گفتم خودت را به دیوانگی بزن و هرکاری از تو خواستند تو عکس آن کار را انجام بده. یک روز آفتابه ها رو شست و گذاشت زیر آفتاب. وقتی سرهنگ رد می شد، غلامحسین به آفتابه ها گفت: به احترام جناب سروان خبردار! چند روز او در انفرادی به سر می برد.
درحال پیگیری تأسیس
موزه ای برای شهدا
علی اکبر قانعی در پایان گفت: در حال حاضر هیچ یک از شهرستان ها 20 شهید گمنام ندارند، اطراف مقبره شهدای گمنام باتوجه به بودجه ای که بیش بینی شده بود، مرمت و بازسازی انجام شد. در بهشت الحسین(ع)، چند قطعه قبر از سوی شهرداری خریداری شدکه اختصاص به خانواده های شهدا دارد، ما همچنین درحال پیگیری تاسیس موزه ای برای شهدا در شهرستان هستیم تا یادگاری های آن ها را جمع آوری کنیم.
علی اکبر قانعی در این باره به نکاتی اشاره کرد و گفت: قاضی میر جعفر علیه السلام یک مکان بسیار حائز اهمیت است به ” منتظری” پیشنهاد کردم، خادمی این مکان را برعهده بگیرد و قول دادم که هر کمکی از دستم برآید، دریغ نخواهم کرد.” همچنین، در راستای توسعه این منطقه ، لامپ هایی در مسیر جاده نصب شده و امید دارم که به آبادنی آن کمک شود.
پاسخگوی شهدا
قانعی به جوانان توصیه کرد: بارها در مدارس بافق سخرانی کرده ام که دوران ما جنگ سخت افراز بود و اکنون با تهاجم فرهنگی مواجه ایم. انقلاب ما 300 هزار شهید تقدیم کرده ما باید نگهدارنده این انقلاب و سرزمین باشیم، اگر در این امر کوتاهی کنیم، در آن دنیا باید پاسخگوی شهیدان باشیم.